گسستگی پیوسته

۱۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

خیلی نامردیه دیگه که می‌فهمید کی چک کرده عکس پروفایلتونو. خب شاید ما نخوایم بدونید. ایح 🚶🏻‍♂️

  • M //

باز من تاریخ پریودم رو یادداشت نکردم و در زمان غم یادم رفت ممکنه پی‌ام‌اس باشم. آفرین به من.

جا داره بگم ترکیبش با مسمومیت ابدا جالب نیست.

 

امروز تو صورتش anger issue می‌دیدم. نمی‌دونم چه کمکی برمی‌آد واقعا از دستم؟

  • M //

واقعا نمی‌دونم امروز چرا انقد غمگینم :-؟

نمی‌دونم خدا از تو چی دیده، که چشماتو به این زیبایی نقاشی کشیده :-؟

  • M //

نوشته بود "فکر نمی‌کنم کسی به خاطر رودخانه شما غمگین باشد، هر کدام از ما اندوهگین دانوب خود است که انتظار داشت آبی و درخشان باشد." 

اومدم مخالفتم رو اعلام کنم چون بارها برای رودخونه آدمها غمگین شدم.

  • M //

واقعا میزان زیبایی امروز و خوشحالی من در کلمات نمی‌گنجه!

  • M //

ریحانه یه سوالی ازم پرسیده بود و جوابشو که داده بودم‌، نوشته بود: فاکککک سیممممممممم

می‌خواستم بگم اوه مفتوللللللللل

 

ایح ایح ایح

وبلاگ خودمه می‌خوام مرزهای بی‌مزگی رو توش جا به جا کنم. همینه که هسته.

  • M //

یه پادکستی* اخیرا شنیدم که این قضیه پست ثابتم رو می‌شه گفت تایید می‌کرد. خلاصه که من دارم ایمان میارم واقعا و فکر کنم وقتشه برش دارم :-؟ یا بذارم آدمها ببیننش؟

 

*پادکسته می‌شه اپیزود ۲۴ بی‌پلاس،‌خلاصه کتاب How emotions are made از خانم Lisa Feldman Barret. شاید بعدا مفصل در این باره نوشتم.

  • M //

من از کی تاحالا انقد بد می‌نویسم؟ :))) فکر می‌کردم قابلیت دیالوگم رو از دست دادم فقط. نگو منولوگ هم رفته!

  • M //

هر از گاهی که دنیام تیره می‌شه و یادم می‌ره هنوز اونقدی مهر و محبت و عشق توش هست که نیازی به ناامیدی من نباشه، زندگی سخت می‌شه. بسیار سخت. شاید به نظر آسون بیاد که یه نفر چشماش رو باز کنه و روشو برگردونه به زیبایی‌ها. ولی بعضی وقتا زیبایی‌ها تو نقطه کور آدمن. قسمتت نمی‌شه ببینی. به هر حال همه چیز دست تو نیست.. یا شایدم نقطه کورت خیلی گسترده شده.. شاید یه عینک رو چشمته.. شاید عینکت رو چشمت نیست.. ولی به هر حال تو کور نیستی. هیچ آدمی کور نیست. فقط لازمه بچرخی.. حرکت کنی، بپری، نگاه کنی این ور اون ور رو. یه آبی به چشمات بزنی.. می‌بینیش. بهت قول می‌دم که می‌بینیش. قول می‌دم که هست. تا وقتی پیداش کنی، سوال الکی نپرس و تو سر خودت نزن. فقط اون حالتت رو یاد بگیر و خودت رو بلد باش. به قول آقای حافظ، اسرار الهی کس نمی‌داند. خموش! آروم! نفس عمیق! از که می‌پرسی؟ که دور روزگاران را چه شد. دور گردون گر دو روزی، چه بسا دو ماهی و حتی دو سالی، بر مراد ما نرفت، دائما یکسان نماند حال دوران! غم مخور. (ولی بی‌کار هم نشین.)

بمرانی امروز توی گوشم می‌خوند «مثل چرت قبل خوابم..، موشک بعد پرتاب... تا چونه زیر آبم. من، برف زیر آفتاب.. شبیه قاصدک بعد فوت، انبار خیس باروت.. سوت بی سکوت، من، توپ قبل شوت!» و داشتم فکرمی‌کردم که من چی ام؟ یه ساز در حال کوک شدن؟ یه جفت بوت خیس قدم‌زنان توی بارون؟ یا من اون لحظه ای ام که به شهود کامل از راه حل سوال رسیدی و در عین حال که خرذوق شدی باید چند ثانیه دیگه صبر کنی و به یه استدلال معین برسی که بتونی بیاریش روی کاغذ وبه بقیه هم نشونش بدی؟ چون من همین قدر گنگ و گم اما مطمئنم.
هفت ماه اخیر دوره سختی برای من بود. مقدار زیادی گم شدن، گشتن، گشتن، گشتن، از نو ساختن، احساس توقف، بی‌معنی شدن زمان، اضطراب و افسردگی، تنهایی، فرو رفتن، به پایان رساندن، شروع دوباره و سازندگی‌ بود. شاید به پایان رسوندن‌هام شجاعانه‌ترین و در عین حال درست‌ترین کارهایی بود که کردم. می‌دونی؟ وقتی بخش بزرگی از زندگیت رو خالی می‌کنی در حالی که به تمام خوب و بدش آگاهی کامل داشتی، اتفاقا یه نیرویی درونت باور می‌کنه که این بار خیلی بهتر می‌تونی بسازیش. این انگیزه همیشه یه روحیه جدید بعد از به پایان رسوندن‌ ها به من داده که بلند شم و محکم‌تر بدوم. حالا به قدری از نتیجه راضی ام که اگر صد بار دیگه هم برگردم اون کارا رو می‌کنم. چشمم رو‌ به چیزهایی بسته بودم که باعث شده بود دقیقا چیزایی که باید می‌دیدم رو نبینم. ولی کم‌کم مثل یک لکه این نقطه کور رو پاک کردم، سرم رو چرخوندم و دونه دونه پیداشون کردم.
مقدار زیبایی رویت شده در این مدت کمترین چیزی بود که می‌تونست باشه. زمان زود می‌‌گذشت. انگار فقط می‌گذشت که گذشته باشه. یا بعضا انگار فقط میگذشت که بدها رو بدتر کنه. من اون اوایل قرنطینه فیلم before I fall رو دیدم و به خودم قول دادم که این روزهای الانم رو که هر روز مثل قبلیه به عاقبت این فیلم تبدیل کنم. قرنطینه که تموم شد راضی و بدون هیچ کار جامونده ازش بیام بیرون. البته اون موقع که این قولو به خودم دادم فکر می‌کردم تا حداکثر دو ماه بعدش قرنطینه تمامه. تمام نبود که هیچ، میزان رضایت و کارهای انجام نداده من بدتر هم شده بود. حالا اما؟ به نظرم داره اتفاق می‌افته. داریم می‌رسیم. شاید جالب باشه که جرقه بسیاری این تغییرات در من از دو نفر می‌اومد که یکیشون هنوز خودش هم خبر نداره. امیدوارم بتونم روزی بهش بگم. و براش تعریف کنم همه چیزو.

  • M //

در حالی که تابوتت روی دست مردم "لا اله الا الله" گویان می‌ره، صدای ربنای خودت پیچیده باشه همه جا..

واقعا باشکوهه.

  • M //

دارم دیوونه می‌شم از کار گروهی نکردن. انفرادی بودن. واقعا دارم خل و چل می‌شم دیگه.

  • M //

تا حالا هوش کسی اذیتتون کرده؟

  • M //

نمی‌دونم الان باید اسم پستامو چی بذارم؟ :))

 

استاد شجریان پریروز،‌ ۱۷ مهر فوت شد. به قول یادم نیست کدوم یک از اشخاص معروفی که تسلیتشون رو خوندم،‌ «مهر با تو آمد، مهر با تو رفت»

یادم نیست دقیقا عید چند سال پیش بود که شجریان با کله از ته تراشیده یه ویدیو در غربت از خودش منتشر کرده بود که خبر از احوال بیماریش می‌داد و عید رو تبریک می‌گفت؛ ولی یادمه اونجا اولین مواجهه من با این مسئله بود که شجریان حالش خوب نیست. تو این مدت و مخصوصا یک سال اخیر هم چندین بار خبر بستری شدن و وخامت حالش رو شنیدم و هر بار یک تلنگری در عین ناراحتی بهم می‌خورد که: ببین! حتی این آدمها هم مریض می‌شن و کم‌کم می‌میرن. حتی شجریان. یادمه چند ماه پیش توی بهار بود که یه خبر فوت جعلی اومد. تو شرایطی که قرنطینه برام به اوج خودش رسیده بود و اصلا روح و روان مناسبی نداشتم. فقط دعا می‌کردم که الکی باشه و تحمل این یکی رو دیگه ندارم. که خدا رو شکر تکذیب شد. اما این پروسه پذیرش برای من شروع شده بود راستش. و فکر می‌کردم که بالاخره این اتفاق می‌افته. شجریان هم می‌میره.

از گروهی که چند سال پیش باهاشون همنوازی می‌کردم یه نفر بود به اسم شقایق که من نسبتا ارتباط بیشتری باهاش گرفته بودم. یه دختر کوچیک هم داشت که اسمش گلنار بود. در کل این مدتی که من دیگه همنوازی نرفتم و شقایق رو فقط از طریق فضای مجازی می‌دیدم، همیشه از شجریان تو اینستاگرمش یاد می‌کرد و دعا می‌کرد که زود خوب شه. پریروز هر تسلیتی می‌دیدم یاد شقایق می‌افتادم که تمام مدت حواسش بود.

نمی‌دونم واقعا چطور می‌شه این قدر کار باارزش توی یک بار زندگی انجام داد. قبلا هم گفته بودم همین که تو بتونی حال کسی که تا حالا ندیدیش، نمی‌شناسیش و هیچ ارتباطی باهاش نداری رو خوب کنی و جا بیاری،‌ بهش احساس درک شدن بدی و تنهاییش رو براش کم‌رنگ کنی، چقدر باارزشه. چه برسه که در عین حال اون رو وادار به فکر کردن هم بکنی و آگاه‌ترش کنی. و این فقط یکی از کارهای این آدمه. فقط یکیش! اونم در چه وسعتی! با چه عمقی!

واقعا کلمات کافی نیستن. زبان من هم که همیشه قاصر.

 

  • M //

مثل این که بناست من بعد از یک سال دوباره به اینجا پناه بیارم :) و خوشحالم. اگه تو سال کنکورم بخش بزرگی از اینجا اومدنم از روی ناچاری بود که نباید شبکه های مجازی و اینا برم‌،‌ الان از روی انتخابه..

باید برم مشق نوابی بنویسم.. ولی زود برمی‌گردم و چقدر حرف هست که می‌خوام بنویسم..

  • M //