گسستگی پیوسته

e209:517

دوشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۹، ۰۵:۱۷ ق.ظ

هر از گاهی که دنیام تیره می‌شه و یادم می‌ره هنوز اونقدی مهر و محبت و عشق توش هست که نیازی به ناامیدی من نباشه، زندگی سخت می‌شه. بسیار سخت. شاید به نظر آسون بیاد که یه نفر چشماش رو باز کنه و روشو برگردونه به زیبایی‌ها. ولی بعضی وقتا زیبایی‌ها تو نقطه کور آدمن. قسمتت نمی‌شه ببینی. به هر حال همه چیز دست تو نیست.. یا شایدم نقطه کورت خیلی گسترده شده.. شاید یه عینک رو چشمته.. شاید عینکت رو چشمت نیست.. ولی به هر حال تو کور نیستی. هیچ آدمی کور نیست. فقط لازمه بچرخی.. حرکت کنی، بپری، نگاه کنی این ور اون ور رو. یه آبی به چشمات بزنی.. می‌بینیش. بهت قول می‌دم که می‌بینیش. قول می‌دم که هست. تا وقتی پیداش کنی، سوال الکی نپرس و تو سر خودت نزن. فقط اون حالتت رو یاد بگیر و خودت رو بلد باش. به قول آقای حافظ، اسرار الهی کس نمی‌داند. خموش! آروم! نفس عمیق! از که می‌پرسی؟ که دور روزگاران را چه شد. دور گردون گر دو روزی، چه بسا دو ماهی و حتی دو سالی، بر مراد ما نرفت، دائما یکسان نماند حال دوران! غم مخور. (ولی بی‌کار هم نشین.)

بمرانی امروز توی گوشم می‌خوند «مثل چرت قبل خوابم..، موشک بعد پرتاب... تا چونه زیر آبم. من، برف زیر آفتاب.. شبیه قاصدک بعد فوت، انبار خیس باروت.. سوت بی سکوت، من، توپ قبل شوت!» و داشتم فکرمی‌کردم که من چی ام؟ یه ساز در حال کوک شدن؟ یه جفت بوت خیس قدم‌زنان توی بارون؟ یا من اون لحظه ای ام که به شهود کامل از راه حل سوال رسیدی و در عین حال که خرذوق شدی باید چند ثانیه دیگه صبر کنی و به یه استدلال معین برسی که بتونی بیاریش روی کاغذ وبه بقیه هم نشونش بدی؟ چون من همین قدر گنگ و گم اما مطمئنم.
هفت ماه اخیر دوره سختی برای من بود. مقدار زیادی گم شدن، گشتن، گشتن، گشتن، از نو ساختن، احساس توقف، بی‌معنی شدن زمان، اضطراب و افسردگی، تنهایی، فرو رفتن، به پایان رساندن، شروع دوباره و سازندگی‌ بود. شاید به پایان رسوندن‌هام شجاعانه‌ترین و در عین حال درست‌ترین کارهایی بود که کردم. می‌دونی؟ وقتی بخش بزرگی از زندگیت رو خالی می‌کنی در حالی که به تمام خوب و بدش آگاهی کامل داشتی، اتفاقا یه نیرویی درونت باور می‌کنه که این بار خیلی بهتر می‌تونی بسازیش. این انگیزه همیشه یه روحیه جدید بعد از به پایان رسوندن‌ ها به من داده که بلند شم و محکم‌تر بدوم. حالا به قدری از نتیجه راضی ام که اگر صد بار دیگه هم برگردم اون کارا رو می‌کنم. چشمم رو‌ به چیزهایی بسته بودم که باعث شده بود دقیقا چیزایی که باید می‌دیدم رو نبینم. ولی کم‌کم مثل یک لکه این نقطه کور رو پاک کردم، سرم رو چرخوندم و دونه دونه پیداشون کردم.
مقدار زیبایی رویت شده در این مدت کمترین چیزی بود که می‌تونست باشه. زمان زود می‌‌گذشت. انگار فقط می‌گذشت که گذشته باشه. یا بعضا انگار فقط میگذشت که بدها رو بدتر کنه. من اون اوایل قرنطینه فیلم before I fall رو دیدم و به خودم قول دادم که این روزهای الانم رو که هر روز مثل قبلیه به عاقبت این فیلم تبدیل کنم. قرنطینه که تموم شد راضی و بدون هیچ کار جامونده ازش بیام بیرون. البته اون موقع که این قولو به خودم دادم فکر می‌کردم تا حداکثر دو ماه بعدش قرنطینه تمامه. تمام نبود که هیچ، میزان رضایت و کارهای انجام نداده من بدتر هم شده بود. حالا اما؟ به نظرم داره اتفاق می‌افته. داریم می‌رسیم. شاید جالب باشه که جرقه بسیاری این تغییرات در من از دو نفر می‌اومد که یکیشون هنوز خودش هم خبر نداره. امیدوارم بتونم روزی بهش بگم. و براش تعریف کنم همه چیزو.

  • M //

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی