گسستگی پیوسته

۲۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش.

- یک سال پیش در چنین روزی -

  • M //

دلم می‌خواست به اون استوری آقای اسدی راجع به ازدواج کردن یا نکردنش ریسپانس می‌دادم و می‌پرسیدم مگه عقل زن‌ها ناقص نبود؟

  • M //

من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده‌ام
و تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا آمد...

 

___

 

بچه بودم یه معلمی (احتمالا دینی) می‌گفت یه زنی بوده در زمان پیامبر و اینا که قرآن رو حفظ بوده و جای هر حرفی که می‌خواسته به زبون بیاره یه چیزی از قرآن می‌خونده. در برابر وضع این روزهام همچین حسی نسبت به این شعر فروغ فرخزاد دارم :))

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

  • M //

تمایلم برای درس خوندن در این روزها به منفی بی‌نهایت میل می‌کنه .-.

جالبه که از هر جنبه ای که می‌دونی یه مشکلی هست و برطرفش می‌کنی/می‌شه، ضعفت تو جنبه های دیگه شروع می‌کنه خودش رو نشون دادن. قشنگ به اندازه همون قبلی گنده می‌کنه خودشو، در حالی که وقتی اون بود، این پشم هم محسوب نمی‌شد در برابرش.

چیه این آدمیزاد :))

  • M //

خب مثل این که من جدی جدی دارم کاملا یک نفره می‌رم تدکس شریف =))

نبودد؟

  • M //

 

 

 

 

زوال

/zavāl/

 

 

 

 

 

 

معنی:

۱. نیست شدن؛ زدوده شدن؛ از بین رفتن.
۲. [قدیمی] دور شدن.
۳. [قدیمی، مجاز] مایل گشتن خورشید از میانۀ آسمان به‌سوی مغرب.
۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] هنگام ظهر که آفتاب از بلندی رو ‌به ‌انحطاط می‌گذارد.
⟨ زوال پذیرفتن: (مصدر لازم) [عربی. فارسی] نیست شدن؛ فانی شدن.

فرهنگ فارسی عمید

 

مترادف و متضاد:

اضمحلال، افول، انحطاط، انحلال، انقراض، انهدام، بطلان، ستردگی، سقوط، عدم، محو، مرگ، نابودی، نسخ، نقص، نقصان، نیستی، هلاک

 

برابر فارسی:

فروپاش

 

___

 

1. دو سه ماه پیش.

با دیبا تو بی‌آرتی بودیم. اون داشت می‌رفت خونه و من داشتم می‌رفتم یه جایی که قبلا نرفته بودم. رو نقشه، دقیق پیداش نمی‌کردم و درگیر بودم، که دیبا گفت چرا زنگ نمی‌زنی بپرسی ازشون؟ گفتم بی‌خیال می‌رم می‌گردم پیدا می‌کنم. گفت قبلنا این موقعا زنگ می‌زدی. اولش فک کردم رو هوا می‌گه ولی بعد دیدم نه واقعا زیاد شده که می‌خواسته‌م ببینم یه جایی بازه یا نه، زنگ بزنم. اینم چندان فرقی نداشت. زل زدیم تو چشم هم.

 

2. چند هفته پیش.

زنگ اول بود. هندسه داشتیم. ردیف اول کنار دیوار نشسته بودم و کنارمم خالی بود. کلا تا شعاع یکی دو متریم کسی نَشِسته بود. کریمی سوالای سهمی جزوه‌ش رو حل می‌کرد که باید حل می‌کردیم تو خونه. سوال اول رو یک خط نوشت. چند حالت شده بود مسئله و با یه فکت بدیهی فقط یکیش درست بود و 3 تا گزینه‌ با اون رد می‌شد. دستم زیر چونه‌م بود و به دیوار تکیه داده بودم و نگاه می‌کردم. یکیشون تو مغزم می‌گفت خب بگو دیگه؟ چرا نمی‌گی؟ الو؟ یکی دیگه می‌گفت بی‌خیال حالا وایسا شاید اشتباه زدی. جلوی این دوستمون هم که همچین علاقه ای نداری اظهار فضل کنی. درگیر بودن خلاصه. منم همچنان دست زیر چونه و پا رو پا انداخته، به دست و پا زدن کلاس برای رد حالتای دیگه نگاه می‌کردم. این وضعیت حدود بیست دیقه ادامه داشت! و آخرش بین همه سروکله زدن‌ها ثنا برگشت گفت: عه البته اگه... [همون فکت بدیهی]. و تامام :)) در کمتر از یک دیقه رفتیم سوال بعدی.

- ثنا تیزتر از این حرفاست البته، اشتباه نشه -

به این فک کردم که چند نفرِ دیگه مثل من تو کلاس تمام این مدت رو سکوت کردن؟

به این فک کردم که از کی تا حالا من انقدر سر کلاس‌ها خفه‌خون گرفته‌م؟ (چند بار قبلشم سر کلاسای عباس‌پور به این سوال فک کرده بودم.)

 

3. چند روز پیش.

جلو جا نبود بشینم. رها غایب بود، نشستم جاش، کنار روژان. زنگ آخر سر ادبیات هستی از جلو یه چیزی راجع به بعد کنکور گفت، که راحت می‌شیم و اینا، گفتم مطمئن نیستم بعدش زندگی بهتر از الان بشه. روژان گفت "مطمئنم که نمی‌شه" گفتم چرا؟ گفت الانه که کسی مریض نیست، همه جوونن، کنار هم ان، کسی پیر نشده، کسی نمرده.

لعنت. چطوری آدم اینارو یادش می‌ره؟

 

4. به تازگی.

اون تست 16personalities هست؟ یه دوستی گفت بده‌ش. دادم. تعداد زیادی از سوالا رو دوقطبی بودم. منی که می‌شناختم موافق(مخالف) بود ولی منی که الان داره روزاشو می‌گذرونه مخالف(موافق) رفتار می‌کرد. مثلا سر چه سوالی؟ مثلا سر این سوال: "احساس می‌کنید از دیگران برتر هستید."

سوالا رو با منی که می‌شناختم جواب دادم. نتیجه م با 3 نفر آدم نزدیک در زندگیم که روحیه جنگجویی بالایی (در وهله اول برای سرزندگی!) دارن یکی بود. روحیه من حقیقتا چیز خاصی برای جنگیدن نمی‌دید. یه پیاز بود که لایه هاشو دونه دونه کنار می‌زدی به یک لوزر بی‌اراده می‌رسیدی که همواره در غم و پوچی فرو می‌رفت. هرازگاهی هم می‌اومد بالا نفس می‌گرفت و دوباره می‌رفت پایین.

 

بقیه مثالا رو نگه می‌دارم تو مغز خودم. ولی من این نبودم. یه اینرسی ای برای حالِ خوب داشتم نه مثل الان، یه چیزم که می‌تونه خوبم کنه بگم نه مرسی نمی‌خوام راحتم :)) واقعا الان می‌فهمم که به حال بدم عادت کرده م. :/

از کی شروع شد؟! از روزی که نتایجو دادن؟ از روز فیلتر؟ از اولین روز دبیرستان؟ از کی؟

نمی‌دونم. فقط می‌دونم که باید خودم رو برگردونم.

 

___

 

تنها دلیلی که اینو تو وبلاگم پابلیک کردم تدریجی بودن تغییر بود. و نفهمی ما در نتیجه‌ش. همین فرایند چاق شدن رو ببین چقدر تدریجیه! هیچ کس یه شبه شکم نمی‌اره. و وقتی شکم اورد می‌فهمه. یا بهش می‌فهمونن :))

خیلی دردناکه ولی. خشمم رو اصلا در متن بروز ندادم. عصبانیم.

 

  • M //

واقعا چه‌جوری تونستم تولدشو یادم بره؟ .-.

  • M //

"آیا پایانی برای حال بد وجود دارد؟"

با من همراه باشید.

  • M //

...Mr. Sandman, bring me a dream

  • M //

تو یه جمعی با یه تعداد دانشجو نشسته بودیم منتظر ناهار، مامانمم بود، و خیلی رندم متوجه شدم داره راجع به خوابگاه فرستادن من سال دیگه صحبت می‌کنه. الان هنوز خوشحالم که برنامه "چک و چونه زدن واسه خوابگاه رفتن" از برنامه های بعد کنکورم حذف شد :))

ولی خب به نظر میاد یا اون یه چیزی رو اشتباه فهمیده یا من.

  • M //

هرآینه قدر عافیت رو باید دونست.

  • M //

نامبرده دارای مدرک فوق تخصص در زمینه عدم بروز احساسات بود. بعدها از وی به عنوان پدر علم به روی خود نیاوردن و مادر ایگنور یاد می‌شد.

  • M //

- سیبیلات اذیتت نمی‌کنه؟

+ نه.

- ولی پدر منو درآورده.

  • M //

معلول لذت های زندگی، یا "کشف"ـه یا خلق!

می‌گی نه مثال نقض بزن.

  • M //

تلاشم برای گریه نکردن ستودنی بود.

و بالاخره موفقیت‌آمیز.

  • M //

تو وبلاگم نذری می‌دن خودم خبر ندارم؟ :))

داره ترسناک می‌شه آمار :/

چه خبرتونه جدی؟

  • M //

جهش ضمیرو چرا می‌خوان حذف کنن از کنکور؟ :(

جزو تستای شادی‌آور محسوب می‌شن برا من :(

  • M //

این جوریه که یه سری فکت تو بچگی بهم گفته شده، و شدیدا روش تاکید شده. فقط تو همون برهه زمانی. 10-15 سال پیش. بعد الان با این که یقین دارم به چرت بودنش، بازم در موقعیت های مرتبط بهم یادآوری می‌شن و باید بهشون جواب بدم که نه، تو چرتی، برو کنار بذار هوا بیاد. و این چرخه تکرار شه.

مثلا من هنوزم وقتی تهِ یه مریضیم به آمپول زدن ختم می‌شه و می‌بینم چاره دیگه ای نیست، اولین فکتی که میاد تو ذهنم اینه که "آمپول که درد نداره!"

و مسئله اینه که آمپول واقعا درد داره :))

و این در حالیه که همممیشه وقتی بچه بودم و کارم به آمپول زدن می‌کشید و شروع می‌کردم غرغر کردن، مامانم می‌گفت "آمپول که درد نداره!" :)) و خر می‌شدم می‌رفتم می‌خوابیدم رو اون تخت چرک کوفتی.

- اون بویی که وقتی وارد اتاق تزریقات می‌شی میاد انصافا ترسناکه :)) -

یا مثلا یادمه خیلی کوچولو که بودم، با داداشم یه کلمه ای رو یاد گرفته بودیم، واقعا کلمه هه خیلی خیلی نرمال محسوب می‌شه الان :)) بعد مامانم که فهمیده بود همه‌ش بهمون تاکید می‌کرد که این حرف خوبی نیست و نباید به کار ببرین. به جاش بگین فلان :)) بعد من الان هنوووز که هنوزه وقتی موقعیت کاربرد اون کلمه برام پیش میاد به سختی می‌گمش :))))) و قبل این که بگم حس بدی می‌گیرم واقعا :))) و این در حالیه که جلوی آدمی که بهش نزدیکم رکیک ترین فحش های جهان خلقت رو هم می‌تونم بدم و کلا اگه طرف مقابل روال باشه اون روی بددهنم به راحتی میاد بالا.  ولی موقع گفتن این یه عذاب وجدان خاصی می‌گیرم! و اینجا هم هر دفعه قبل گفتنش یه اروری میاد که عه اینو نگو :)) و هر دفعه باید بهش بگم خفه شو دوست عزیز :))

واقعا تا کی ادامه دارن این خوددرگیری ها؟ :))

واقعا یه برنامه بریزید، برید بمیرید زودتر. مرسی اه.

بای ده وی

اون دردی که امروز عصر به خاطرش 3 تا آمپول زدم مدتهاست برطرف شده، ولی جای آمپولا هنوز درد می‌کنن :|

  • M //

وقتی دنیای واقعی می‌تونه انقد زیبا و هیجان‌انگیز باشه چرا پناه میارم به فضای مجازی؟

  • M //

فردا مرحله یکشونه :)

و من هنووز سایه سنگین کار ناتمومم رو می‌کشم دنبال خودم.

  • M //