گسستگی پیوسته

Listen carefully to the sound of your loneliness

جمعه, ۳۰ آذر ۱۳۹۷، ۰۹:۱۱ ب.ظ

لطفا بهم بگید تنها کسی نیستم که وقتی گوشامو می‌گیرم و پلک می‌زنم صدای پلک زدنمو می‌شنوم :-؟ =|| =)) برگام ریخته. صداش خیلی عجیبههه.

صدای نفس رو هم که همه می‌شنون منطقا، مخصوصا زیر آب! اون واقعا نماد آرامشه! تو بخش عمیق یه استخر که تنها باشی، وقتی زیر آب آدمای دیگه رو از دور تو کم‌عمق می‌بینی، انگار همه چی رفته رو اسلوموشن و همه صداها میوته و یه زندگی ای اون دور دورا در جریانه و به قول معروف تو فارغ ز غوغای جهان و فلان.. :))

 اگه هم با کپسول هوا زیر آب رفته باشین یا هر چی که می‌تونستین نفس بکشین باهاش زیر آب [یه صحنه ای از یه کارتون تو بچگیام یادمه که یکی با یه چیزی شبیه نی رفت زیر دریاچه! امیدوارم تام و جری نبوده باشه و گند نخوره تو فضاسازی ای که خیر سرم داشتم سعی می‌کردم انجام بدم! :)) هر چند الان دیگه خورد!]، و مخصوصا اگه دریا بوده باشه، در کنار همه صداهایی که میوت شده‌ن تنها صدایی که می‌شنوین صدای نفس خودتونه و خیلی حس عجیبیه...

اینجاس که می‌گن:

!Listen carefully to the sound of your loneliness

به طرز احمقانه‌ای هیجان انگیزه!

کاش می‌فهمیدید چی می‌گم :)))

 

بعدتر نوشت:

الان که پستمو خوندم، احساس می‌کنم اصلا خوب منتقل نکردم حسمو! می‌خوام تعریف کنم که اینی که اون بالا نوشتم از کجا اومده :))

تابستون، یه چند هفته بعد اعلام نتایج و داستاناش، یه روز که خیلی به هم ریخته و اینا بودم بابام دیدَم [دید مرا:))] و پرسید چته و اینا، بعد گفت این استخر سازمان آبو رفتی تا حالا؟ گفتم نه. و خلاصه، یه کم مقاومت کردم و پا شدم رفتم.

نسبتا استخر بزرگی بود. اون بالا وسط سقفش یه مربع بزرگ خالی بود، پنجره داشت ولی باز بودن، ساعت هم 12 اینا بود و آفتابِ گرررم صاف می‌اومد تو. کبوتر هم می‌اومد بعضی وقتا :))

بعد این آفتابه (آفتابه نه، آفتابه!) یه مربع نورانی درست کرده بود که می‌افتاد رو بخش کم‌عمق. عمیق هم به طرز عجیبی خلوت بود، 2-3 نفر غیر از من بودن مثلا، و انقد اون وسط آفتاب افتاده بود که این ور تاریک محسوب می‌شد!

جدا از این که خیلی وقت بود استخر نرفته بودم و اون چند ساعت خودم رو خفه کردم انقد شنا کردم، آخراش که خسته شده بودم، تو عمیق هم تنها شده بودم و هیشکی نبود. نفس می‌گرفتم می‌رفتم زیر آب، به زمین که می‌رسیدم نفسمو خالی می‌کردم و از صداش به وجد می‌اومدم، از تو اون تاریکی و تنهایی نگاه می‌کردم به دست و پا زدن ملت زیرِ نور، اون دور دورا. و کاملا انگار که تو یه دنیای دیگه باشم. یه دنیایی که فقط صدای نفس خودت توش می‌آد. و همه چی خیلی آروم بود. خیلی خوب بود!

خلاصه، این جور جاها به حرف مامان باباهاتون گوش کنید :دی

البته بخش خوبش رو تعریف کردم براتون، بعدش که اومدم خونه، ناهار خوردم، خوابیدم، بیدار که شدم، فلج شده بودم :)))) شونه‌هام، کتف، اون استخون ترقوه و دنده‌ها و اینا، از جلو و عقب و همه وری درد می‌کرد و نمی‌تونستم تکون بدم بالاتنه‌م رو از درد :))) نفس کشیدنمم درد داشت :| یادمه نشسته بودم عین مجسمه رو مبل و کیسه آب گرم گذاشته بودم، که بابام رد شد و یه تیکه‌طوری بهم انداخت و خنده‌م گرفت، در اثرِ خنده شونه‌هام تکون خوردن، و خندیدن همانا، گریه از درد همانا :))) ینی همین طور که به خنده م ادامه می‌دادم اشکام از درد میومد :)))) بعد از این وضعیتم خودم خنده‌م می‌گرفت و خنده‌م تشدید می‌شد، در نتیجه شونه‌هامم باز تکون می‌خورد و دردم می‌گرفت و اشکام می‌اومدن و تو یه لوپِ بی‌نهایت افتاده بودم :))))) صحنه جالبی بود خلاصه :)))

  • M //

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی