گسستگی پیوسته

last chance

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۳۱ ب.ظ



1. تاحالا در زندگیم، روزام (=حالم) انقد سینوسی (کسینوسی بهتر حق مطلبو ادا می‌کنه :-؟) نبوده! ینی اگه قبلا کسینوس ایکس بود، الان شده کسینوس ده ایکس :)) یه روز در اوج آرامشم و یه روز از عالم و آدم عصبانیم :))


2. پنجشنبه با رها از مدرسه تا پارک لاله پیاده رفتیم حرف بزنیم. بحث دوران بعدِ کنکور شد، و یه کم از چیزایی که تو سرم بودو بهش گفتم، ولی می‌گفت الان اینارو بی‌خیال و رو کنکور تمرکز کن و بهترین نتیجه رو ازش بگیر که بعد هرکار خواستی بکنی دستت بسته نباشه و اینا. ولی می‌دونی چیه؟ من نمی‌تونم :)) نمی‌خوام کنکور رو بذارم هدف. کنکور بخشی از مسیر رسیدن من به هدفه. پس من باید این هدفو بدونم!

به نوروساینس و اینا خیلی مشکوکم. ینی، مطمئن نیستم از این که بخوام خیلی عمیق و منطقی، روان آدمارو بشناسم، رفتار و عواطفشون رو تحلیل کنم. ینی نمی‌خوام آدمی بشم که هر رفتار انسانی ای می‌بینه می‌دونه از کجا اومده و تو بدن طرف فلان واکنش انجام شده و این خزعبلات. خیلی چندشه این تصویری که تو ذهنمه الان. تصویر یه موجود عقل کل مثلا. (عقل کل از وجه تیکه طورش:)) :-؟ وجه دیگه ایَم داره مگه؟)

ی.خ. یه حرف خوبی می‌زد. برداشت کلی من از حرفش این بود (ازون جایی که خیلی داشتیم حرف همو نمی‌فهمیدیم، شاید کلا یه چیز دیگه گفته باشه=))) : در برابر هر پدیده ای ما یه نقطه رو محور اعداد حسابی ایم. اون نقطه نشون می‌ده چقد از اون پدیده رو فهمیدیم. و بهترین نقطه محور، روی مبدا (x=0) ‍‍‍ه. این که ندونیم خیلی بهتر از اینه که تا یه حدی بدونیم و حرص بزنیم برای بیشتر دونستن، در حالی که ته نداره. یه موجود محدود رو چه به چیزای نامحدود! (یا : چرا محدودا رو می‌ریزی تو نامحدودا؟:)))

و خب صد البته که نفهمیدن یه چیزایی صد برابر بهتر از فهمیدن‌شونه...

یا حتی به قول آقای افخمی (معلم ادبیاتمون) ...

استیکر


از یه طرف دیگه هم می‌ترسم برم سمتش و نه تنها به اون جذابیتی که فک می‌کردم نباشه و صرفا مجبور باشم یه سری چرت و پرت حفط کنم، بلکه بدم هم بیاد! اه... هیچ آدمی نمی‌شناسم که همچین راهی رفته باشه و برم بپرسم اوضاع چه‌جوریه! البته این خیلیم بد نیستا.. هومم... جذاب شد :)) (فوقش بازم گند می‌خوره توش و اینم که چیز جدیدی نیست :)))


3. امروز از ونک رد می‌شدم، سر برزیل وایساده بودم که اتوبوسه رد شه و برم اون ور خیابون، حس کردم داره تور می‌بره. یه کم زل زدم توش و احتمالا تور لیدره رو دیدم که اون وسط وایساده بود و حرف می‌زد :-؟ قیافه ش که می‌خورد. و حتی در لحظه اول فک کردم عرفانه (یه تور لیدری که یه بار رفته بودم با تورشون) ولی بیشتر زل زدم و نبود :)) اتوبوس هم رد شد و نگاهِ "منم ببرید :(" ِمن، دیدنی بود وسط خیابون.. :))


4. یک ماه تا 18 سالگی...


  • M //

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی