وی هماکنون یک هجده ساله ی خوشحاله :>
- ۱ نظر
- ۱۵ آذر ۹۷ ، ۰۱:۱۷
میشه به عنوان کادوی تولد برام آدامس بخرید؟
با تشکر :>
( آدامس موزی نخرید انصافا =)) )
قبلا مشکوک بودم که اینا فقط نقابشونه و بازیگرای خوبین.
الان دیگه نمیتونم اونجوری فک کنم. آدم باوجدانتر و باملاحظهتر از اینا ندیدم. شایدم کلا آدم باوجدان در زندگیم کم دیدم. ولی به هر حال میتونم پاشم دست بزنم براتون.
حتی اگه هنوزم فیلمه، من یکی رو که تحت تاثیر قرار داده :))
تو المپیاد، این مدرسه رو کثیفتر از این حرفا میدیدم که همچین آدمایی توش باشن. کنکور رو هم. ولی مثل این که همین آدما زنده نگهش داشتن.
@ تعدادی معلم کمیاب
امروز ر.ب. خیلی تو فکر و مغموم بود. مغموم شدم. و متاسفانه هنوز اونقدی رو ندارم که برم از معلمم بپرسم چته. "هنوز"، چون بارها پیش اومد که دلم میخواست از معلمای افسرده المپیادم بپرسم چشونه و نپرسیدم. شاید چون خودم افسردهتر بودم. شایدم چون حس کردم با احتمال خوبی برداشت اشتباهی میکنن از حرفم و وضعیت آکواردی به وجود خواهد اومد :(
کاش میدونستید چقد ناراحت میشم با دیدن غمتون. و این که نمیتونم کاری براش بکنم. همون طور که هیچ کس نمیتونست کاری واسم بکنه.
کاش آدم هایی که افسرده نیستن، قدر افسرده نبودن رو میدونستن.
و کاش آدمایی که افسرده هستن، بدونن که مریضن... ینی منظورم اینه که آگاه باشن که روحشون در وضع عادی خودش نیست و به خودشون انگِ ضعیف بودن نزنن...
کاش یکی اینارو به خودم گفته بود.
بهتون این هشدار رو میدم که بعد از خوندن random10 نرید گوگل کنید "biggest female hands in the world" چون واقعا تصاویر پشمریزونی شاهد خواهید بود :/ خدایا شکرت که دستام این سایزن! :|
من حالم از یه چیز تو دنیا به هم میخوره، ینی شاید منزجرکنندهترین حس رو بهم میده و به همم میریزه قشنگ. هنوزم بعد از چند سال عادت نکردم و نمیدونم واکنش مناسب در برابرش چیه. هر وقت یه نشونه ای از این میبینم که یه آدم، بقیه آدمها رو برای خودش level بندی کرده و ارزش های متفاوتی برای آدمای تو level های مختلف قائله. تو یه جمله بخوام بگم، بعضی آدما رو برتر از بعضیای دیگه میدونه. (این مسئله با وجود یه سری آدم که ما ارادت خاصی (!) بهشون داریم فرق داره.)
کاری به بیعدالتی های دنیا و تبعیضای سیاسی و اینا ندارم، مثال خیلی ملموسش واسه خودم، آدمایین که وارد یه جوی میشن و کل دنیا رو از اون به بعد با دیدی که تو اون جو حاکمه نگاه میکنن. و طبعا جاج.
مثال خیلی خیلی ملموسش بعضی المپیادیای عزیزن که اسم هر آدم جدیدی که میشنون، دو حالت داره، یا طرف المپیادی نیست که اصن آدم حسابش نمیکنن! یا هست که سوالا شروع میشه... مدالش چیه؟ ریتینگ سیاف اش چیه؟ رتبه کنکورش چی شد؟ [تازه از اینجا دیگه چون میدونن طرف طلا نشده، از چشمشون افتاده و محض فوضولی ادامه میدن :))] چی میخونه؟ کدوم دانشگاه؟ از ایران رفته؟ کجا رفته؟؟ ... یا آدمایی که انقد تعصب دارن رو یه چیزی که باعث میشه خیلی چیزای دیگه رو نبینن و از دست بدن. مثلا رو رشته شون. مثلا رو مذهبشون. یا حتی خانومای محجبه ای که به نظرشون یه آدم بیحجاب، "بد" ه!
همین الان که مینویسم اینارو اعصابم خورد میشه ._.
در مورد المپیاد، تقصیر اون بچهها هم نیستا. ینی تو اون سن خیلی طبیعیه که آدم نفهمه و دنیا رو همینقد کوچیک ببینه. من هم شاید اوایل المپیاد یه کم این مدلی بودم، ولی توی رفتارم با آدما بروز پیدا نکرده بود. انننقد واضح فرق نمیذاشتم بین آدما! و یادمه سال اول که وضعم خوب بود (یا حداقل فک میکردم که خوبه!) و مرحله دو قبول نشدم فهمیدم که باید این قضاوتهای مزخرف رو دور بریزم! و ریختم. و بعد از اون بارها و بارها بهم ثابت شد که باید دور میریختم، حتی اگه اون موقع دلیلم منطقی نبوده.
الان قشنگ بعضی وقتا یه رفتارایی میبینم از سال پایینی هام، که دلم میسوزه براشون. که انقد درگیر چیزای مادی شدهن. آدمی که مرحله دو قبول نشده رو کم ارزشتر از یکی که مدال داره میدونن. ینی مثلا تحویل نمیگیرنش، احترام کمتری قائلن براش... و آدمی که مدال کشوری داره رو کم ارزش تر از یه آدم با مدال جهانی... و به همین ترتیب... :)) تازه این تو خودِ المپیاده! و بعضا حتی تو رشته خودشون. غیرالمپیادیا رو اصن آدم حساب نمیکنن فک کنم :)) هی میخوام بهشون بگم بابا به خدا زندگی بزرگتر از این حرفاست، همه چی تصادفیتر از این حرفاست، ولی مطمئن نیستم حرف درستی باشه در اون شرایط. و برداشت درستی بشه. خیلی وقتا هم انقد غرق شدهن که این حرفای من احتمالا فقط ارزشم رو از نظرشون کمتر میکنه که خب به یه ورم. کاری باهاشون ندارم :))
شاید این که انقد منزجر کننده ست برام دیدن این رفتارا، به خاطر همون بازه کوتاهیه که خودمم دچارش بودم و چون خودِ اون موقعم رو بهم نشون میدن انقد حالم بد میشه. نمیدونم. فقط امیدوارم یه روزی از جهل مرکب در بیان! قبل از این که ازش آسیب ببینن. شایدم من تو جهل مرکبم که در اون صورت ایشالا من یه روزی ازش در بیام! ولی بیا قبول کنیم خیلی مسخرهست. الان معیار مقایسه انسانیت آدما نمره س، چند وقت دیگه میشه پول... چند وقت بعدش معلوم نیست چی...
یه جمله ای بود، که اتفاقا تو بایوی اینستای موژان، یکی از همین سال پایینی هام دیده بودم (که کمتر غرق بود!) و درست یادم نیست که چی بود. ولی اصل مطلب این بود که "هیچ انسانی با انسان دیگر برابر نیست، از آن کمتر نیست، بیشتر هم نیست..." تکبیر واقعا.... :دی
هر آدمی زندگی خودش رو داره و زیبایی و خفونت و شاخ بودن مخصوص خودش رو. گهخوری بقیهش به ما نیومده و نمیتونه بیاد :))
#LifeIsBiggerThanYou
چرا یه ویپیان باید توییتر رو لود کنه ولی تلگرام و یوتوب رو نه؟
خصومت شخصی ای چیزی دارن؟
اه. 🚶♂️
این کتاب جدیده که بهمون دادن رو میترسم بخونم واقعا.
همین که آدم میبینه همچین تفکراتی تو کتاب "آموزش پرورش"ه و چند صد هزار تا بچه هم سن من قراره امسال بخوننش و احتمالا بپذیرنش "وحشتناک"ه.
رسما هدف کتاب اینه که بگه چرا داری کنکور میخونی دخترجون؟ برو شوهر کن که لیاقت تو همینه!
حالا شایدم یه سری ها عقاید فجیع تری داشته باشن و این یه بهبودی محسوب شه!
اه نمیخوام بهش فک کنم اصن.
اون دکمه که قرار بود بیاری چی شد؟ :دی
دوست خوبم، من نمیتونم بیام کتابخونه. مرسی که درک میکنی و بازم منو دوست داری.
به همراه بغل و ماچ؛
دوستدارت، خاله.
میخوام اسم اون فکته رو، که تهِ این بهش رسیدم، بذارم ".Life is bigger than you"
قبلا زیاد استفاده کردم ازش ولی الان هم برا اون فکت نیاز به یه اسم داشتم، چون همهش تو حرفام میخوام بهش اشاره کنم، هم میبینم چقد مناسبه و اصن این از اول برا اون بوده!
این که از کجا آوردمش هم دقیقا اول لیریکس Losing my religion از R.E.M عه. ولی در ادامه مفهومش بیربط میشه :(
Oh life
is bigger
It's bigger than you
and you are not me
the lengths that I will go to
the distance in your eyes
Oh no, I've said too much
...I set it up
همین دیگه!
یه مدتیه که هر وقت حالم بد میشه میام خودمو اینجا خالی میکنم. منظورم لزوما این وبلاگ نیست، کلا فضای مجازی. اینستا، توییتر، ...
بعد خب اعتیادآوره. ینی ول کنم اتصالی میکنه قشنگ. هی میام. هم از کارام میمونم، هم به مرور اثرِ "حال خوب کن" اش کمتر و کمتر میشه و باید زمان بیشتریو توش باشم که راضیم کنه! (همخانواده این کلمه مناسبتر بود اینجا، ولی خب...)
بعد سوالم اینه که قبلنا که این نبوده ملت چهجوری حال خودشونو خوب میکردن؟ سریع میدوییدن میرفتن پیش دوستی چیزی؟ میزدن به دشت و دمن؟ کوه و کمر؟ شعر میگفتن؟ ساز میزدن؟ مینوشتن؟ خب اونایی که بلد نبودن چی؟ سیگار میکشیدن؟ میرفتن معتاد میشدن؟
از یه طرف فک کنم اصن انقد حالشون بد نمیشده! ینی حس میکنم الان حتی بیشتر هم شده این حس های مشابه افسردگی! "الان" ینی دوره زمونه فضاهای مجازی. که کلا سرها تو گوشیه. بعضا افراد تو مجازیش بیشتر حضور دارن تا حقیقیش. خب من نبودم اون موقعا که این نبوده و ندیدم! یا حداقل خیلی کوچولو بودم و هیچی حالیم نبوده. ولی حسمه. که الان ادما راحتتر اجازه میدن به این سگ سیاه معروف که بیاد و سرویسشون کنه. یه بارم دیدم م.ن. نوشته بود خیلی ها ناخودآگاه "ترجیح" میدن افسرده باشن و دلیلشم فرار از مسئولیته! ینی ذهن تو خودبهخود اون رو انتخاب میکنه چون در اون لحظه راه سادهتریه! ولی خب اگه مسئولیت نبود چی؟ اگه فقط یه حس کمالگرایانه بود چی؟ هوم. جوابتو خودم میدم. کمالگرایی ای که منجر به افسردگی و سرزنش باشه کمالگرایی نیست اسمش. یه چیز دیگه س. که نمیدونم چی!
از یه طرف دیگه هم فک میکنم که خب یه کاری میکردن به هر حال اونا هم. به اندازه این جذاب و اثربخش نبوده، ولی چاره دیگه ای هم نداشتن! علم در همون حد پیشرفت کرده بوده! قطعا تا چند سال دیگه هم چیزای پیشرفتهتری میاد و همه با اونا از شبکه های اجتماعی هم بیشتر حال میکنن و هجوم میبرن سمتشون. و لابد بچه های اون موقع هم از خودشون میپرسن مامان باباهای ما با چی حال میکردن قبلنا؟ :)) امیدوارم اینو بخونی بچه جون ! برا مامان باباتم این سوال ایجاد شده :)) { خیلی نامربوط به موضوع کلی: من اون مامانه نخواهم بود. فعلا مصممم که هیچ بشر دیگه ایو وارد این دنیا نکنم. هرچقدم که آینده بخواد زیبا شه، در برابر حس های گندی که من تجربه کردم، به نظرم ارزششو نداره! در حال حاضر شهودم از زیباییِ ممکنِ آینده همینقده. ینی حتی اگه فرض کنیم دنیا انقد زیبا شد که بتونم بگم ارزششو داره، شاید اون بچه من آینده ش هرگز زیبا نشد. هیچ وقت به آرامش نرسید. کی پاسخگوئه؟ از کجا معلوم قربانی نادونیِ مامان داناش نشه؟ از کجا معلوم من نمیرم و اون تک و تنها نمونه؟ }
هوممم.
خب شت! :)) دقیقا بعد از گذاشتن نقطهی خط بالایی تلفن زنگ زد و مامانم بود =))))
مامانم که تقصیری نداره خب. هر کاری که از دستش بر میاد رو انجام میده. ناراحت میشه وقتی میفهمه ناراحتم. اگه یه تقصیر بخواد داشته باشه اون اینه که منو به این دنیا آورده. که اونم زوده راجع بهش قضاوت کنیم. سو شات آپ بیبی.
بعدم حتی اگه مامان من کاری کرده بود که من این حس رو نداشته باشم، من بازم در فرصت بچه آوردن باید به خودم شک میکردم که آیا به اندازه کافی مامان خوبی خواهم بود یا نه! اگه همه مامانای جهان (قبل از مامان شدن!) این کارو کرده بودن و جواب درستی به این سوالشون میدادن، شاید دنیا یه طور دیگه بود الان.
هوف چقد حرف زدم. اولش که اومدم میخواستم تهش به این نتیجه برسم که من یه مدت شبکه های مجازیو نمیرم و اینا. و این که فقط اولش خیلی سخته و آدم عادت میکنه، مث جریان گوشی نداشتنم. (از این نوکیا قدیمی داغونا که همه دارن :)) البته مال من نوکیا نیست ولی تو همون مایه هاست!) ولی خب نظرم عوض شد الان. ولی کاش همه کنکوری ها مجبور بودن این مسئله رو مدیریت کنن! ینی خب خیلیا درگیرش نیستن چون ازش خبر ندارن! همه با سرعت برابر خبردار نمیشن از پیشرفت علم و تکنولوژی و اینا. (خبردار شدن معادل در دسترس بودن و آگاهی از لذتش!) ولی خب این هم حرف چرتی بود. شرایط هیچ دوتا آدمی یکی نیست و کلا این مقایسه، از ریشه مساویِ اشتباه زدنه.
یه غر دیگه هم میزنم و میرم دیگه. چرا انقد همه چی زیاادههه؟ و تازه اولشه! =| ینی اگه میگفتن مثلا اینی که تا الان خوندین یک دومشه، یا یک سوم هم حتی اوکی بودم. ولی فک کنم در بهترین حالت یک پنجم ایناست ._______.
خدایا توبه :(
سال پایینی هام رو بردهن شیراز و هر عکس و خبری که ازشون میبینم یه آهی از ته مه های دلم راهشو میکشه بیرون :(
نمیدونم لعنت بفرستم بر این خاطرات یا درود.