گسستگی پیوسته

وی هم‌اکنون یک هجده ساله ی خوشحاله :>

  • M //

می‌شه به عنوان کادوی تولد برام آدامس بخرید؟

با تشکر :>

( آدامس موزی نخرید انصافا =)) )

  • M //

قبلا مشکوک بودم که اینا فقط نقابشونه و بازیگرای خوبین.

الان دیگه نمی‌تونم اون‌جوری فک کنم. آدم باوجدان‌تر و باملاحظه‌تر از اینا ندیدم. شایدم کلا آدم باوجدان در زندگیم کم دیدم. ولی به هر حال می‌تونم پاشم دست بزنم براتون.

حتی اگه هنوزم فیلمه، من یکی رو که تحت تاثیر قرار داده :))

تو المپیاد، این مدرسه رو کثیف‌تر از این حرفا می‌دیدم که همچین آدمایی توش باشن. کنکور رو هم. ولی مثل این که همین آدما زنده نگه‌ش داشتن.

@ تعدادی معلم کمیاب

  • M //

امروز ر.ب. خیلی تو فکر و مغموم بود. مغموم شدم. و متاسفانه هنوز اونقدی رو ندارم که برم از معلمم بپرسم چته. "هنوز"، چون بارها پیش اومد که دلم می‌خواست از معلمای افسرده المپیادم بپرسم چشونه و نپرسیدم. شاید چون خودم افسرده‌تر بودم. شایدم چون حس کردم با احتمال خوبی برداشت اشتباهی می‌کنن از حرفم و وضعیت آکواردی به وجود خواهد اومد :( 

کاش می‌دونستید چقد ناراحت می‌شم با دیدن غمتون. و این که نمی‌تونم کاری براش بکنم. همون طور که هیچ کس نمی‌تونست کاری واسم بکنه.

کاش آدم هایی که افسرده نیستن، قدر افسرده نبودن رو می‌دونستن.

و کاش آدمایی که افسرده هستن، بدونن که مریضن... ینی منظورم اینه که آگاه باشن که روحشون در وضع عادی خودش نیست و به خودشون انگِ ضعیف بودن نزنن...

کاش یکی اینارو به خودم گفته بود.

  • M //

بهتون این هشدار رو می‌دم که بعد از خوندن random10 نرید گوگل کنید "biggest female hands in the world" چون واقعا تصاویر پشم‌ریزونی شاهد خواهید بود :/ خدایا شکرت که دستام این سایزن! :|

  • M //

من حالم از یه چیز تو دنیا به هم می‌خوره، ینی شاید منزجرکننده‌ترین حس رو بهم می‌ده و به همم می‌ریزه قشنگ. هنوزم بعد از چند سال عادت نکردم و نمی‌دونم واکنش مناسب در برابرش چیه. هر وقت یه نشونه ای از این می‌بینم که یه آدم، بقیه آدم‌ها رو برای خودش level بندی کرده و ارزش های متفاوتی برای آدمای تو level های مختلف قائله. تو یه جمله بخوام بگم، بعضی آدما رو برتر از بعضیای دیگه می‌دونه. (این مسئله با وجود یه سری آدم که ما ارادت خاصی (!) بهشون داریم فرق داره.)

کاری به بی‌عدالتی های دنیا و تبعیضای سیاسی و اینا ندارم، مثال خیلی ملموسش واسه خودم، آدمایین که وارد یه جوی می‌شن و کل دنیا رو از اون به بعد با دیدی که تو اون جو حاکمه نگاه می‌کنن. و طبعا جاج.

مثال خیلی خیلی ملموسش بعضی المپیادیای عزیزن که اسم هر آدم جدیدی که می‌شنون، دو حالت داره، یا طرف المپیادی نیست که اصن آدم حسابش نمی‌کنن! یا هست که سوالا شروع می‌شه... مدالش چیه؟ ریتینگ سی‌اف اش چیه؟ رتبه کنکورش چی شد؟ [تازه از اینجا دیگه چون می‌دونن طرف طلا نشده، از چشمشون افتاده و محض فوضولی ادامه می‌دن :))] چی می‌خونه؟ کدوم دانشگاه؟ از ایران رفته؟ کجا رفته؟؟ ... یا آدمایی که انقد تعصب دارن رو یه چیزی که باعث می‌شه خیلی چیزای دیگه رو نبینن و از دست بدن. مثلا رو رشته شون. مثلا رو مذهبشون. یا حتی خانومای محجبه ای که به نظرشون یه آدم بی‌حجاب، "بد" ه!

همین الان که می‌نویسم اینارو اعصابم خورد می‌شه ._.

در مورد المپیاد، تقصیر اون بچه‌ها هم نیستا. ینی تو اون سن خیلی طبیعیه که آدم نفهمه و دنیا رو همینقد کوچیک ببینه. من هم شاید اوایل المپیاد یه کم این مدلی بودم، ولی توی رفتارم با آدما بروز پیدا نکرده بود. انننقد واضح فرق نمی‌ذاشتم بین آدما! و یادمه سال اول که وضعم خوب بود (یا حداقل فک می‌کردم که خوبه!) و مرحله دو قبول نشدم فهمیدم که باید این قضاوت‌های مزخرف رو دور بریزم! و ریختم. و بعد از اون بارها و بارها بهم ثابت شد که باید دور می‌ریختم، حتی اگه اون موقع دلیلم منطقی نبوده.

الان قشنگ بعضی وقتا یه رفتارایی می‌بینم از سال پایینی هام، که دلم می‌سوزه براشون. که انقد درگیر چیزای مادی شده‌ن. آدمی که مرحله دو قبول نشده رو کم ارزش‌تر از یکی که مدال داره می‌دونن. ینی مثلا تحویل نمی‌گیرنش، احترام کمتری قائلن براش...  و آدمی که مدال کشوری داره رو کم ارزش تر از یه آدم با مدال جهانی... و به همین ترتیب... :)) تازه این تو خودِ المپیاده! و بعضا حتی تو رشته خودشون. غیرالمپیادیا رو اصن آدم حساب نمی‌کنن فک کنم :)) هی می‌خوام بهشون بگم بابا به خدا زندگی بزرگتر از این حرفاست، همه چی تصادفی‌تر از این حرفاست، ولی مطمئن نیستم حرف درستی باشه در اون شرایط. و برداشت درستی بشه. خیلی وقتا هم انقد غرق شده‌ن که این حرفای من احتمالا فقط ارزشم رو از نظرشون کمتر می‌کنه که خب به یه ورم. کاری باهاشون ندارم :))

شاید این که انقد منزجر کننده ست برام دیدن این رفتارا، به خاطر همون بازه کوتاهیه که خودمم دچارش بودم و چون خودِ اون موقعم رو بهم نشون می‌دن انقد حالم بد می‌شه. نمی‌دونم. فقط امیدوارم یه روزی از جهل مرکب در بیان! قبل از این که ازش آسیب ببینن. شایدم من تو جهل مرکبم که در اون صورت ایشالا من یه روزی ازش در بیام! ولی بیا قبول کنیم خیلی مسخره‌ست. الان معیار مقایسه انسانیت آدما نمره س، چند وقت دیگه می‌شه پول... چند وقت بعدش معلوم نیست چی...

یه جمله ای بود، که اتفاقا تو بایوی اینستای موژان، یکی از همین سال پایینی هام دیده بودم (که کمتر غرق بود!) و درست یادم نیست که چی بود. ولی اصل مطلب این بود که "هیچ انسانی با انسان دیگر برابر نیست، از آن کمتر نیست، بیشتر هم نیست..." تکبیر واقعا.... :دی

هر آدمی زندگی خودش رو داره و زیبایی و خفونت و شاخ بودن مخصوص خودش رو. گه‌خوری بقیه‌ش به ما نیومده و نمی‌تونه بیاد :))

#LifeIsBiggerThanYou

  • M //

چرا یه وی‌پی‌ان باید توییتر رو لود کنه ولی تلگرام و یوتوب رو نه؟

خصومت شخصی ای چیزی دارن؟

اه. 🚶‍♂️

  • M //

این کتاب جدیده که بهمون دادن رو می‌ترسم بخونم واقعا.

همین که آدم می‌بینه همچین تفکراتی تو کتاب "آموزش پرورش"ه و چند صد هزار تا بچه هم سن من قراره امسال بخوننش و احتمالا بپذیرنش "وحشتناک"ه.

رسما هدف کتاب اینه که بگه چرا داری کنکور می‌خونی دخترجون؟ برو شوهر کن که لیاقت تو همینه!

حالا شایدم یه سری ها عقاید فجیع تری داشته باشن و این یه بهبودی محسوب شه!

اه نمی‌خوام بهش فک کنم اصن.

  • M //

اون دکمه که قرار بود بیاری چی شد؟ :دی

  • M //
یه سال پیش تو همچین روزی، ساعت پنج و نیم عصر اینا بود، هوا تاریک شده بود؛ من و دیبا و رها مدرسه بودیم، دل‌آرا هم به یه دلیلی رفته بود خونه که قابل گفتن نیست :دی با جبل کلاس داشتیم. کلاس آنلاین! که به لطف سرعت معادل نوری که اینترنتمون داشت در اکثر مواقع حتی تصویری هم نبود، فقط صدا :))
سرمو برگردوندم و نگاهم افتاد به صفه روشن گوشیم و دیدم مامانم داره زنگ می‌زنه، جواب ندادم. سر کلاس بود خب. و آخراش بود. نیم ساعت بعد کلاس تموم شد. دم در که خدافظی کردم از بچه ها و داشتم می‌رفتم سمت ایستگاه اتوبوس، گوشیمو گرفتم دستم و دیدم مامانم اس‌ام‌اس داده که بابابزرگت به رحمت خدا رفته!
شاید خبری بود که سالها خیلیا خودشونو آماده کرده بودن براش. تاریخ فوت بابابزرگم 11 آذر 96 ثبت شده، و تاریخ تولدش تو شناسنامه، یکِ یکِ هزار و دویست و نود و نه عه! و خودش هم نمی‌دونست که تو چند سالگی براش شناسنامه گرفتن :)) ولی خب با این حساب حداقل 97 سالش بوده. به عنوان 97 ساله خیلی سرحال و هوشیار بود. تاریخ هر روز رو به شمسی و قمری می‌دونست. زمان طلوع و غروب آفتاب رو به دقیقه می‌دونست، هرازگاهی‌م می‌پرسید از ما آپدیت می‌کرد خودشو! ولی هر چی می‌گذشت ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. قشنگ با یه شتاب تند شونده‌ ای. و دیگه هم برا خودش اذیت کننده بود، هم اطرافیان.
به هر حال خبر ناراحت کننده ای بود. من در عمرم دو بار تو اتوبوس گریه کردم! یکیش این، یکیشم همین تابستون که نتایج مرحله دو اومد، تو بی‌آر‌تی :))
خلاصه، الان که من احساساتی شدم و اومدم اینجا از بابابزرگم می‌نویسم، تقصیر بابامه!
جمعه سالگرد بابابزرگمه، بابام یه فیلم درست کرده ازش، اوفف. عمه‌م هم خونه مونه، شب 5 تایی نشستیم جلو تلویزیون، با اون و مامان و داداشم فیلمو دیدیم، اشکی بود که می‌ریختم =)) آقا برگامممم، شما غریبه‌ترین آدم کره زمین هم که باشی با اون فیلم گریه‌ت می‌گیره :)) اولش عکس جوونیای بابابزرگم، کنار آخرین عکسش که مال چند روز قبل فوتشه، رو صفه میاد آروم آروم، و صدای فیلمی که موقع تشییعش گرفتن پخش می‌شه تو پس‌زمینه. و اون آدمی که تو فیلم داره بالا سر قبر حرف می‌زنه با صدای گریون و اینا، همون آدم، که پدرشوهر عمه‌م می‌شه، 6 ماه پیش در عرض 1 ماه سرطانش عود کرد و فوت شد! =|| و خیلی حس عجیبیه اون چند ثانیه اول که هی سعی می‌کنی بفهمی خدایاا این صدای کیه و وقتی می‌فهمی.... :] یه تیکه از فیلم رو عکسا یه آهنگی هست، با تار حسین علیزاده، تو اونو خالی خالی هم گوش کنی تا صب گریه‌ت بند نمیاد ینی :)) چه برسه اون وسط، رو اون عکسا. خیلی تراژدیکه فیلم. کم‌کم به آخرای عمرش می‌رسه داستان و یه تیکه فیلمای کوتاهی که داشته شعر می‌خونده ازش گرفتن پخش می‌شه و موسیقی متن در کمال دقت و ظرافت با داستان فیلم‌ سینکه! اوفف. سکانسای غم‌انگیزتر رو توضیخ نمی‌دم چون مطمئنم نمی‌تونم به اندازه کافی خوب توصیف کنم. همین الانشم به نظرم گند زدم تو ابهت فیلم. ولی واقعا برگام پدر جان :))

تو این هفته، ینی از جمعه که عمه‌م اومد ایران و شبش که شیما اومد خونه‌مون و جریان مریضی آقای ج، تا جمعه بعدی که آخر هفته باشه و مراسم و اینا، بهم یادآوری شد و بیشتر هم می‌شه، که منم در این دنیا کَس و کاری دارم و آشنا و فامیلی :| یه کم امید به زندگیم داره بیشتر می‌شه. یهو دیدین بچه هم آوردم :دی
*نفسِ عمیقِ آه مانند*
مونده‌م قلم‌چی که جمعه صب باشه و تولدم که پنجشنبه باشه رو کجای دلم بذارم :))

  • M //
بنده همین الان متوجه شدم اون losing my religion ای که من در این سالها داشتم rework عه و اصلیش یه چیز دیگه ست =)) و چقدرر اینی که من داشتم بهترههه!
  • M //

دوست خوبم، من نمی‌تونم بیام کتابخونه. مرسی که درک می‌کنی و بازم منو دوست داری.

به همراه بغل و ماچ؛

دوستدارت، خاله.

  • M //

می‌خوام اسم اون فکته رو، که تهِ این بهش رسیدم، بذارم ".Life is bigger than you"

قبلا زیاد استفاده کردم ازش ولی الان هم برا اون فکت نیاز به یه اسم داشتم، چون همه‌ش تو حرفام می‌خوام بهش اشاره کنم، هم می‌بینم چقد مناسبه و اصن این از اول برا اون بوده!

این که از کجا آوردمش هم دقیقا اول لیریکس Losing my religion از R.E.M عه. ولی در ادامه مفهومش بی‌ربط می‌شه :(

Oh life

is bigger

It's bigger than you

and you are not me

the lengths that I will go to

the distance in your eyes

Oh no, I've said too much

...I set it up

همین دیگه!

  • M //

یه مدتیه که هر وقت حالم بد می‌شه میام خودمو اینجا خالی می‌کنم. منظورم لزوما این وبلاگ نیست، کلا فضای مجازی. اینستا، توییتر، ...

بعد خب اعتیادآوره. ینی ول کنم اتصالی می‌کنه قشنگ. هی میام. هم از کارام می‌مونم، هم به مرور اثرِ "حال خوب کن" اش کمتر و کمتر می‌شه و باید زمان بیشتریو توش باشم که راضیم کنه! (هم‌خانواده این کلمه مناسب‌تر بود اینجا، ولی خب...)

بعد سوالم اینه که قبلنا که این نبوده ملت چه‌جوری حال خودشونو خوب می‌کردن؟ سریع می‌دوییدن می‌رفتن پیش دوستی چیزی؟ می‌زدن به دشت و دمن؟ کوه و کمر؟ شعر می‌گفتن؟ ساز می‌زدن؟ می‌نوشتن؟ خب اونایی که بلد نبودن چی؟ سیگار می‌کشیدن؟ می‌رفتن معتاد می‌شدن؟

از یه طرف فک کنم اصن انقد حالشون بد نمی‌شده! ینی حس می‌کنم الان حتی بیشتر هم شده این حس های مشابه افسردگی! "الان" ینی دوره زمونه فضاهای مجازی. که کلا سرها تو گوشیه. بعضا افراد تو مجازیش بیشتر حضور دارن تا حقیقیش. خب من نبودم اون موقعا که این نبوده و ندیدم! یا حداقل خیلی کوچولو بودم و هیچی حالیم نبوده. ولی حسمه. که الان ادما راحت‌تر اجازه می‌دن به این سگ سیاه معروف که بیاد و سرویسشون کنه. یه بارم دیدم م.ن. نوشته بود خیلی ها ناخودآگاه "ترجیح" می‌دن افسرده باشن و دلیلشم فرار از مسئولیته! ینی ذهن تو خودبه‌خود اون رو انتخاب می‌کنه چون در اون لحظه راه ساده‌تریه! ولی خب اگه مسئولیت نبود چی؟ اگه فقط یه حس کمالگرایانه بود چی؟ هوم. جوابتو خودم می‌دم. کمالگرایی ای که منجر به افسردگی و سرزنش باشه کمالگرایی نیست اسمش. یه چیز دیگه س. که نمی‌دونم چی!

از یه طرف دیگه هم فک می‌کنم که خب یه کاری می‌کردن به هر حال اونا هم. به اندازه این جذاب و اثربخش نبوده، ولی چاره دیگه ای هم نداشتن! علم در همون حد پیشرفت کرده بوده! قطعا تا چند سال دیگه هم چیزای پیشرفته‌تری میاد و همه با اونا از شبکه های اجتماعی هم بیشتر حال می‌کنن و هجوم می‌برن سمتشون. و لابد بچه های اون موقع هم از خودشون می‌پرسن مامان باباهای ما با چی حال می‌کردن قبلنا؟ :)) امیدوارم اینو بخونی بچه جون ! برا مامان باباتم این سوال ایجاد شده :)) { خیلی نامربوط به موضوع کلی: من اون مامانه نخواهم بود. فعلا مصممم که هیچ بشر دیگه ایو وارد این دنیا نکنم. هرچقدم که آینده بخواد زیبا شه، در برابر حس های گندی که من تجربه کردم، به نظرم ارزششو نداره! در حال حاضر شهودم از زیباییِ ممکنِ آینده همینقده. ینی حتی اگه فرض کنیم دنیا انقد زیبا شد که بتونم بگم ارزششو داره، شاید اون بچه من آینده ش هرگز زیبا نشد. هیچ وقت به آرامش نرسید. کی پاسخگوئه؟ از کجا معلوم قربانی نادونیِ مامان داناش نشه؟ از کجا معلوم من نمیرم و اون تک و تنها نمونه؟ }

هوممم.

خب شت! :)) دقیقا بعد از گذاشتن نقطه‌ی خط بالایی تلفن زنگ زد و مامانم بود =))))

مامانم که تقصیری نداره خب. هر کاری که از دستش بر میاد رو انجام می‌ده. ناراحت می‌شه وقتی می‌فهمه ناراحتم. اگه یه تقصیر بخواد داشته باشه اون اینه که منو به این دنیا آورده. که اونم زوده راجع بهش قضاوت کنیم. سو شات آپ بیبی.

بعدم حتی اگه مامان من کاری کرده بود که من این حس رو نداشته باشم، من بازم در فرصت بچه آوردن باید به خودم شک می‌کردم که آیا به اندازه کافی مامان خوبی خواهم بود یا نه! اگه همه مامانای جهان (قبل از مامان شدن!) این کارو کرده بودن و جواب درستی به این سوالشون می‌دادن، شاید دنیا یه طور دیگه بود الان.

هوف چقد حرف زدم. اولش که اومدم می‌خواستم تهش به این نتیجه برسم که من یه مدت شبکه های مجازیو نمیرم و اینا. و این که فقط اولش خیلی سخته و آدم عادت می‌کنه، مث جریان گوشی نداشتنم. (از این نوکیا قدیمی داغونا که همه دارن :)) البته مال من نوکیا نیست ولی تو همون مایه هاست!) ولی خب نظرم عوض شد الان. ولی کاش همه کنکوری ها مجبور بودن این مسئله رو مدیریت کنن! ینی خب خیلیا درگیرش نیستن چون ازش خبر ندارن! همه با سرعت برابر خبردار نمی‌شن از پیشرفت علم و تکنولوژی و اینا. (خبردار شدن معادل در دسترس بودن و آگاهی از لذتش!) ولی خب این هم حرف چرتی بود. شرایط هیچ دوتا آدمی یکی نیست و کلا این مقایسه، از ریشه مساویِ اشتباه زدنه.

یه غر دیگه هم می‌زنم و می‌رم دیگه. چرا انقد همه چی زیاادههه؟ و تازه اولشه! =| ینی اگه می‌گفتن مثلا اینی که تا الان خوندین یک دومشه، یا یک سوم هم حتی اوکی بودم. ولی فک کنم در بهترین حالت یک پنجم ایناست ._______. 

خدایا توبه :(


  • M //
هرچه بیشتر و بیشتر در کنکور فرو می‌رویم، حس "عدم تسلط" بیشتر و بیشتر در بنده نمایان می‌شه و از گندترین حس هام بوده همواره.
  • M //

سال پایینی هام رو برده‌ن شیراز و هر عکس و خبری که ازشون می‌بینم یه آهی از ته مه های دلم راهشو می‌کشه بیرون :(

نمی‌دونم لعنت بفرستم بر این خاطرات یا درود.

  • M //
می‌شه یکی‌تون بیاد اون سر دنیا رو بگیره با هم بکشیم کش بیاد یه کم بزرگتر شه؟ .___.
  • M //
یه روزی میاد که همه پستایی که اینجا پیش‌نویس کردم رو منتشر می‌کنم! فعلا وضعیت این‌جوریه که این 19 امین پستیه که رو وبلاگه و 43 امین پست در کل :/
پستای طولانیمم که در نظر نگیریم اینجارو کرده‌م توییتر شخصیم :/
جریان چیه؟ :)))))
  • M //
جا داره یه ابراز ذوق و رضایتی هم اینجا بکنم از این نتایج درخشانی که شاهدیم و این که دو ماه پیش که دیبا گفت بیا کدکاپ تیم بدیم، گفتم نمیام =)))))
بیا کم کم ایمان بیاریم که هیچ تلاشی بی‌جواب نمی‌مونه ملیکا. جون من بیا. این یه بارو پا بده :|
  • M //

کوه باش و دل نبند؛ قربون دستت، تر هم کمتر ببند.

  • M //