گسستگی پیوسته

سالگرد

يكشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۵۷ ب.ظ
یه سال پیش تو همچین روزی، ساعت پنج و نیم عصر اینا بود، هوا تاریک شده بود؛ من و دیبا و رها مدرسه بودیم، دل‌آرا هم به یه دلیلی رفته بود خونه که قابل گفتن نیست :دی با جبل کلاس داشتیم. کلاس آنلاین! که به لطف سرعت معادل نوری که اینترنتمون داشت در اکثر مواقع حتی تصویری هم نبود، فقط صدا :))
سرمو برگردوندم و نگاهم افتاد به صفه روشن گوشیم و دیدم مامانم داره زنگ می‌زنه، جواب ندادم. سر کلاس بود خب. و آخراش بود. نیم ساعت بعد کلاس تموم شد. دم در که خدافظی کردم از بچه ها و داشتم می‌رفتم سمت ایستگاه اتوبوس، گوشیمو گرفتم دستم و دیدم مامانم اس‌ام‌اس داده که بابابزرگت به رحمت خدا رفته!
شاید خبری بود که سالها خیلیا خودشونو آماده کرده بودن براش. تاریخ فوت بابابزرگم 11 آذر 96 ثبت شده، و تاریخ تولدش تو شناسنامه، یکِ یکِ هزار و دویست و نود و نه عه! و خودش هم نمی‌دونست که تو چند سالگی براش شناسنامه گرفتن :)) ولی خب با این حساب حداقل 97 سالش بوده. به عنوان 97 ساله خیلی سرحال و هوشیار بود. تاریخ هر روز رو به شمسی و قمری می‌دونست. زمان طلوع و غروب آفتاب رو به دقیقه می‌دونست، هرازگاهی‌م می‌پرسید از ما آپدیت می‌کرد خودشو! ولی هر چی می‌گذشت ضعیف و ضعیف‌تر می‌شد. قشنگ با یه شتاب تند شونده‌ ای. و دیگه هم برا خودش اذیت کننده بود، هم اطرافیان.
به هر حال خبر ناراحت کننده ای بود. من در عمرم دو بار تو اتوبوس گریه کردم! یکیش این، یکیشم همین تابستون که نتایج مرحله دو اومد، تو بی‌آر‌تی :))
خلاصه، الان که من احساساتی شدم و اومدم اینجا از بابابزرگم می‌نویسم، تقصیر بابامه!
جمعه سالگرد بابابزرگمه، بابام یه فیلم درست کرده ازش، اوفف. عمه‌م هم خونه مونه، شب 5 تایی نشستیم جلو تلویزیون، با اون و مامان و داداشم فیلمو دیدیم، اشکی بود که می‌ریختم =)) آقا برگامممم، شما غریبه‌ترین آدم کره زمین هم که باشی با اون فیلم گریه‌ت می‌گیره :)) اولش عکس جوونیای بابابزرگم، کنار آخرین عکسش که مال چند روز قبل فوتشه، رو صفه میاد آروم آروم، و صدای فیلمی که موقع تشییعش گرفتن پخش می‌شه تو پس‌زمینه. و اون آدمی که تو فیلم داره بالا سر قبر حرف می‌زنه با صدای گریون و اینا، همون آدم، که پدرشوهر عمه‌م می‌شه، 6 ماه پیش در عرض 1 ماه سرطانش عود کرد و فوت شد! =|| و خیلی حس عجیبیه اون چند ثانیه اول که هی سعی می‌کنی بفهمی خدایاا این صدای کیه و وقتی می‌فهمی.... :] یه تیکه از فیلم رو عکسا یه آهنگی هست، با تار حسین علیزاده، تو اونو خالی خالی هم گوش کنی تا صب گریه‌ت بند نمیاد ینی :)) چه برسه اون وسط، رو اون عکسا. خیلی تراژدیکه فیلم. کم‌کم به آخرای عمرش می‌رسه داستان و یه تیکه فیلمای کوتاهی که داشته شعر می‌خونده ازش گرفتن پخش می‌شه و موسیقی متن در کمال دقت و ظرافت با داستان فیلم‌ سینکه! اوفف. سکانسای غم‌انگیزتر رو توضیخ نمی‌دم چون مطمئنم نمی‌تونم به اندازه کافی خوب توصیف کنم. همین الانشم به نظرم گند زدم تو ابهت فیلم. ولی واقعا برگام پدر جان :))

تو این هفته، ینی از جمعه که عمه‌م اومد ایران و شبش که شیما اومد خونه‌مون و جریان مریضی آقای ج، تا جمعه بعدی که آخر هفته باشه و مراسم و اینا، بهم یادآوری شد و بیشتر هم می‌شه، که منم در این دنیا کَس و کاری دارم و آشنا و فامیلی :| یه کم امید به زندگیم داره بیشتر می‌شه. یهو دیدین بچه هم آوردم :دی
*نفسِ عمیقِ آه مانند*
مونده‌م قلم‌چی که جمعه صب باشه و تولدم که پنجشنبه باشه رو کجای دلم بذارم :))

  • M //

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی