- ۰ نظر
- ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۴۳
بر اساس یه قانون نانوشته اگه از یه اکیپ دوستی آدما شروع کنن دو تا دو تا رل بزنن با هم، برای افراد باقی مونده توهمِ کراش رو هم پیش میاد!
تا الان که من نقض کردم این قانونو :دی *زمزمه میکند: I'm a strong independent woman =))*
کاش همه تو شیمی یکی مثل ب داشتن.
اعصابم خورد میشه میبینم اطرافیانم اینقد منزجرن از شیمی.
ولی هنوزم خیلی برام جالبه که هر آدمی تو توهم خاص خودشه. یه جور دنیا رو میبینه. هر دو تا از آدما رو که بگیریم دید های متفاوتی به زندگی دارن. برداشتای متفاوت از اتفاقا و رفتارا. یعنی به نظرم اگه میتونستیم همه فکرای همه آدما رو راجع به یه چیز واحد جمع کنیم، هیچ دوتا مجموعه فکری یکی نمیشدن. نمیدونم شاید اون جمله معروف مارمولک که به تعداد آدمای روی زمین، راه هست برای رسیدن به خدا، خیلی بیربط نباشه بهش. هر کی یه جور خدا رو پیدا میکنه این وسط شاید. یکی با بیخدایی پیداش میکنه شاید. از بعد عید که جدی نشستم دینی خوندم و فکر کردم به مفاهیمش، خیلی جاها سر اعتقاداتم گم شدم با خودم. که الان من کجای کارم. راستش الان هم شک دارم که شاید دین، زاده توهم بشره. ولی همه این سوالام و شکهام صرفا هر سری دینی میخونم یه دور بهم یادآوری میشن و اسکیپ میکنم برای بعد کنکور. ولی این نیازِ آدمیزاد به یه هدف غیر دنیایی و وجود خدا رو خیلی خوب درک کردم. با همه مزخرف بودنها و رو مخ بودنای دینی این یه تلنگرو مدیونم بهش.
فقط منم که وقتی از آدم های هماسم خودم در فضای مجازی فیدی میبینم اعصابم خورد میشه و این طوریم که کاش وجود نداشتی و با این چرت و پرتات وایب منفی نسبت به اسم من ایجاد نمیکردی؟ :)) فک نکنم خیلی زیاد باشیم؛ خیلی خیلی حس خودخواهانه و بیرحمانه و جامعهستیزانه ایه. تا الان اعتراف نکرده بودم ولی الان به عجیبترین و رندمترین شکل ممکن به یه وبلاگی رسیدم، برام جالب بود، ادامه دادم به خوندن، و خیلی مرموز و اینا صحبت کرده بود در کل ولی متوجه شدم وبلاگ یکی از سالبالاییای المپیاد کامپیوتریمه! بعد یه سری کامنت از یه آدمی هماسم خودم دیدم توش که به نظرم خیلی چرت بود و ناراحت شدم که شاید یک درصد به ذهنش رسیده که اونارو من نوشته م :)) خیلی جالب بود ولی برام این فرآیند فهمیدن این که این وبلاگ رندم مال یه آدم آشناست :)) اولش این طوری بودم که این چقدر مدل فکر کردن مائه. نکنه وبلاگ فلانیه (یه آدم دیگه ای) من خبر ندارم!؟ بعد یه کم پایینتر اسمشو فهمیدم و یاد خودش افتادم. رفتم سمت تاریخ کنکور و اینای پارسال. یه شواهدی از رتبه و سال قبلش المپیاد، دیدم، که باعث شد بر طبل شادانه بکوبم :)) به روی خودم نیوردم ولی هنوز. نمیدونم. نسبت به اکثر آدمهایی که سابقه خاطراتم باهاشون به المپیاد برمیگرده و نه بعدش، یه حس عجیبی دارم. انگار که میخوام ایگنورشون کنم. انگار که بخوام بگم من اون نبودم. نسبت به ص خیلی کمتر از بقیه دارم این حسو. یه مقداری متفاوته برام. ولی حتی طلاهای دورهمونم که میبینم بعضی وقتا یهو یادم میافته هه، چه دورانی داشتیم. چه عجیب که اونا هنوز توی این جو ان. برام خیلی دوره. از بعد عید دیگه هیچ حس غم و اندوهی نسبت به نتایج المپیادم نداشتما. خشم داشتم، ولی غم نداشتم. ولی نسبت به آدمهای مربوطه که اکثرا کادر المپیادمون باشن، نمیدونم چرا این طوریه. انگار که طلبکار باشم. طلبکار هم نیستما، یهجوری برام بیاهمیتن. این طوریم که، هه، تو. نمیدونم کی قراره کامل پاک شه این.. چیز.. نمیدونم اصلا میشه بهش گفت کینه یا نه. ولی فکر نکنم با دور شدن از زمانش پاک بشه. احتمالا باید برگردم بهش و توش کارای دیگه بکنم که شاید بشوره ببره قبلیاشو. امیدوارم فرصتش پیش بیاد. چون تا یه حدی دست منه. به زور که نمیتونم برم مدرسه بگم بدینش دست من. چیو اصن بدن دست من؟ چی میخوای از جونش؟ :))
اینی که الان منه، من نیست.*
من از طرف منِ واقعی معذرت میخوام. تحملش کنید یه مدت، درست میشه. تحملش کنیم یه مدت.
از من واقعی بیشتر از همه معذرت میخوام بابت من فعلی. دلم میسوزه برات. ولی چیکارش کنم؟ زورم بهش نمیرسه. زورم بهم نمیرسه.
* خودمم یاد "این شبی که میگن شب نیست" افتادم. feel free to laugh :))
من یه مشکلی دارم، سالهاست، نمیدونم مریضی ایه چیه. با هر صدای متناوبی که فرکانسش تو یه محدودهای باشه عصبی میشم. :| با صدای تیک تاک ساعت، صدای پچپچ آروم حرف زدن آدما، صدای غذا جویدن آدما، صدای فینفین، صدای تقتقِ کفش و دمپایی، صدای تایپ با کیبورد، صدای کلیک با موس :/ ، صدای نفس. از وقتی یادم میاد نمیتونستم هیچ وقت تو بغل مامانم بخوابم چون از صدای نفسش عصبی میشدم! یعنی میخوام بگم مسئله خیلی جدیتر از این حرفاست که مهر مادری و اینا توش اثر کنه.
بعد خب بعضی وقتا که پیش میاد این موقعیت ها واقعا نمیدونم چهجوری تذکر بدم به طرف مقابل و واقعا زجر میکشم. مخصوصا اگه یه آدمبزرگ سن و سال داری باشه. بگم ملچ مولوچ نکن؟! دستمال بدم دستش بگم تخلیه کن؟! (این یه مورد بعضی وقتا واقعا جایزه:|) بگم حرف نزن؟! بگم ساعتتو درار بنداز یه گوشه که صداش نیاد؟! وای این ساعتای سواچ 🤦♀️ تا پنج متر زیر خاک هم صداشون میاد 🤦♀️🤦♀️🤦♀️ حس میکنم سازنده عمدا صدای پسزمینه اصافه کرده به اینا :|
هیچی دیگه همین. یا خدا منو شفا میده یا دلیل مرگم مشخصه.
میخوام الان تو یه قطار به سمت شیراز باشم. رو تخت طبقه بالا زیر پتو خوابیده باشم در حالی که بقیه افراد هم خوابن و کوپه ساکت و تاریکه. سرم روی بالش سمت پنحره ست و دارم بیرونو نگاه میکنم و آهنگ گوش میدم، بارون هم میاد و نور چراغای دور بیرون توی قطره های روی شیشه تقسیم میشن. میخوام صدای تلک تلک اش رو بشنوم. به هیچ کس فکر نکنم. به هیچ چیز فکر نکنم. از هیچی منزجر نباشم. منتظر هیچی هم نباشم. نباشم.
خدا میدونه این چندمین شب از این سال کوفتیه که من اینو میخوام.
چطور انقدر زیبایی؟ بعد این همه مدت و هنوز؟
آهنگا انگار دارن داستانارو تعریف میکنن. با ریزترین جزئیات. به زبون بیزبونی؛
لعنت به دور شدن.
و لعنت به این که هیچکاری نمیتونم بکنم برای این روابط رو به زوال.
و لعنت به این که سی روز مونده. هم کمه هم زیاده.
و لعنت به این وبلاگ که این قدر شبیه من نیست. و این قدر فکر اشتباه میده به آدمها راجبم.
لعنت به تلگرام نداشتن.
لعنت به دوربین نداشتن.
لعنت به زور.
لعنت به این که دست خودت نباشی.
لعنت به مغزم که همزمان به صد تا چیز فکر میکنه.
لعنت به این که روزی n بار به خودم یادآوری کنم: خوشی کوتاهمدت رو به بلندمدت ترجیح نده.
لعنت به عذاب وجدان.
لعنت به فراموشی.
آخه چرا یه ماه به کنکور باید انقد فرصت خوشگذرونی و معاشرت پیش بیاد؟ چرا همه به دنیا اومدناتونو گذاشتین وسط خرداد؟ 🤦♀️ چرااا؟ چرااااااا.
کاش یه روز بفهمم دلیل این که هر چی به ته ها نزدیکتر میشیم زمان زودتر میگذره چیه.
تو المپیاد دو سه بار برام اتفاق افتاد، که سر کلاس درگیر و مشغول و اینا بودیم، معمولا بعد از این که یه بحث طولانی تموم شده بود و به یه نتیجه خفنی رسیده بودیم، یهو حس میکردم که واقعا مدیونم به این معلمی که الان رو به روم نشسته. هر اتفاقی هم که بیفته در آیندهم و هر گلی که به سر خودم بزنم یا نزنم. این آدم یه جور دیگه رشد داده من رو.
حالا بماند که بعدا متنفر شدم از یکیشون! :))
امروز هم این حس یه بار دیگه بهم برگشت، ولی دیگه از طرف معلمی نبود. از طرف چار تا دوست بود.
نوشتم اینجا که بهتر یادم بمونه. نمیترسم. کم نمیارم.
این که الان ساعت سه و پنجاه و سه دقیقه ست دلیلش اینه که بنده امروز برای اولین بار در زندگیم هایپ خوردم.
فقط میخوام بگم خدا رو شکر کنید که کنکور ندارید و تو این جوّ مزخرف نیستید.
- دست و پا زدن آدمها برای تنها نموندن -
چیزی که این روزا به وفور شاهدشم.
و درگیرش!