گسستگی پیوسته

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است



پنجشنبه شب بود. اوایل اسفند پارسال. با قطار از شیراز برمی‌گشتیم. از یهویی ترین و زیباترین سفر زندگیم تا الان. تا دم دمای غروب حالم خوب بود و داشت خوش می‌گذشت همچنان. هوا که تاریک شد، حالمم کم کم بد شد. زیبا بودن اون روزا دلیل نمی‌شد اون حس باز نیاد سراغم. یه حس عجیب پوچی و سردرگمی که هردفعه بازم غریبه و نمی‌دونم چی‌کارش کنم. از این کوپه به اون کوپه می‌رفتیم با دیبا و تو هرکدوم یه مدت می‌شستیم، بازی می‌کردیم، حرف می‌زدیم. اخرین کوپه ای که بودیم، با چند نفر بود که من در کل ۶ سال دبیرستان و راهنمایی چند بار دیده بودمشون و داشتم هیچ ارتباطی برقرار نمی‌کردم و از بازی‌شونم حالم به هم می‌خورد. به دیبا گفتم و زدم بیرون. رفتم کوپه خودمون - من که کوپه ای نداشتم، حالا تعریف می‌کنم بعدا! - چراغش خاموش بود‌. کاملا تاریک. ساکت. تو راهم که میومدم اکثر کوپه ها خواب بودن. فک کنم ساعت ۱۱ - ۱۲ بود. از پنجره نقطه نقطه های نور شهر، رو یه خط پشت سر هم پیدا بودن. قطره های بارون باعث شده بود یه ویوی bokeh طور رو پنجره باشه. ازینا که نورا نقطه نقطه های بزرگ گرد می‌شن. مارال و اون یکی که اسمش یادم نیست خوابیده بودن پایین. سعی کردم بدون له کردن چیزی از اون وسط رد شم. از نردبون رفتم بالا و رو به پنجره سرمو گذاشتم رو بالش کوچولوی قطار و به شکم دراز کشیدم. هندزفری هامو گذاشتم تو گوشم. رفتم تو پلی لیستش و همین طور که از پشت شیشه به حرکت نقطه های نور لابه‌لای قطره های بارون تو سیاهی نگاه می‌کردم ، شروع کردم به گوش دادن.

در عین بدیهی بودن، خیلی عجیبه که تو بتونی حال یه ادمی که هیچ ربطی به تو نداره، اون سر کره زمین زندگی می‌کنه، تا حالا ندیدیش، نمی‌شناسیش و اصن از وجودش خبر نداری رو خوب کنی. اونم چه جوری؟ اِن سال پیش، خودت حال کردی و یه اوازی خوندی/یه سازی زدی/یه اهنگی ساختی. واقعا عجیبه. و انقد تعداد ادما و حس‌ها و داستاناشون زیاده که تو هر خروجی ای که بدی، یه نفر یه شبی از زندگیش هست که با شنیدن اون حالش خوب می‌شه.

صدای مهسا وحدت همیشه برام خاص بود. از همون چند سال پیش که کشفش کردم، ازش خوشم میومد. و همیشه موقع گوش دادن جوری تو ذهنم نفوذ کرده که همه چیو یادم رفته. یه روی دیگه ای ازم به خودم نشون می‌ده. یه روی بزرگ تر، بالغ تر. می‌تونم به هیچ چیزی که در گذشته اتفاق افتاده، فک نکنم وقتی گوش می‌دم بهش! ولی اون شب، وقتی اهنگ شروع شد و خوند، با تکونای قطار و صدای تِلِک تِلِک اش در پس زمینه :)) نقطه های نور بیرون پنجره.. بارون... تاریکی.. تنهایی... همه چیو شست برد. کم پیش نیومده اهنگا این جوری نجاتم بدن، ولی اون یه چیز دیگه بود. و من اون شب در آروم ترین حالتم خوابیدم. برای منی که معتقدم نباید با غصه خوابید، بزرگترین کمک بود.

اون اردو واقعا زیبا بود. زیبا هم تموم شد. و هنوز، بعد از شیش - هفت ماه، من هر بار که اهنگی از تو پلی می‌شه یاد شیراز و اون شبم تو قطار می‌افتم. انگار اون اهنگا برا اون فضا ساخته شده بودن. هنوزم حس خوبی داره. و این واقعا کم نیست. این خوب کردن حال یه ادم واقعا چیز کمی نیست. چه برسه یه ادم رندم تو دنیا که اصن از وجودش خبر نداری. و چی باارزش تر از این؟ مگه هدف دنیا همین نیست؟



می‌غلتی و به ساحل شب خاموش می‌روی
چون یاد گم شده تو فراموش می‌روی
غوغایی از سکوت به جان فرامشی
آتش به باد رفته در آغوش خامشی
این بوی اطلسی که مرا مست می‌کند
از نیستی گذشته مرا هست می‌کند
این بوی اطلسی که مرا مست می‌کند...
a deeper tone of longing...


  • M //



در راستای حرف دیروز ی‌.خ. ، یاد یه پست از م.ن. افتادم که تو اینستاش دیده بودم. می‌گفت اهداف دو مدلن، درونی و بیرونی. هدفای درونی مال خود ادمن، پایدارن، ولی هدفای بیرونی نه، همین که بهشون می‌رسی، از دستشون می‌دی. ینی چی؟ ینی مثلا تو هدف می‌ذاری پولاتو جمع کنی ماشین بخری، بعد یه سال جمع می‌شه و می‌خری. از فردای اون روز، دیگه با انگیزه پول جمع کردن و ماشین خریدن نمی‌تونی بری سر کار. یه چیز گنده‌تر رو می‌ذاری هدف بعدیت و با اون ادامه می‌دی، کلا دنبال نداشته هاتی، و وقتی که به دست میان، سریع می‌ری سراغ بعدی، به مرور قبلیارو از دست می‌دی. ته نداره. هرچی جلوتر می‌ری هدفاتم گنده‌تر می‌شن و کارت سخت تر می‌‌شه برا راضی نگه داشتن خودت.
تو هدف درونی، تو مثلا تصمیم می‌گیری تا یه سال بعد، آدم آروم‌تری باشی، کمتر عصبانی شی، خودتو کنترل کنی. خب وقتی کلی زور می‌زنی و رو خودت کار می‌کنی و نهایتا بهش می‌رسی، از اون به بعد تو یه ادم سالم‌تر، با روابط اجتماعی قوی‌تر و باکیفیت‌تری و این تو وجود تو می‌مونه. به قبلیا اضافه می‌شه، چیزی از دست نمی‌ره. مجموعه ای از داشته هاتی، نه نداشته ها.
تهش هم می‌گفت اصولا درونیا باید در الویت باشن، و بهتره هدف، داشتن حالِ خوب باشه تا داشتن خونه و ماشین و حساب بانکی و مادیات. که به نظرم باید تابلوترین فکت زندگی هر انسانی باشه :/ و نیست !


من نمی‌دونم چی درسته چی غلط. ولی نوشتنشون تا حدی به انبوه نظریه‌ها تو مغزم نظم می‌ده. مورد داشتیم به نتیجه هم رسیده. الانم به نظرم م.ن. و ی.خ. تقریبا دارن یه چیز می‌گن. ولی خب هنوز نمی‌تونم بگم به نتیجه رسیدم...


  • M //

رفتن/رسیدن




جمله بی‌قراریت از طلب قرار توست
طالب بی‌قرار شو تا که قرار آیدت

جمله ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی، زهر، گوار آیدت

جمله بی‌مرادیت از طلب مراد توست
ور نه همه مرادها همچو نثار آیدت

عاشق جور یار شو، عاشق مهر یار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت



امروز ی.خ. داشت می‌گفت ادما تهِ ته‌ ش دنبال موفقیت و شکست نیستن. تو اگه تکون نخوری، می‌میری. قدیما می‌رفتن بیل می‌زدن بدنشون بی‌تحرک نمونه، الان می‌رن باشگاه. قدیما می‌شستن دعا می‌کردن، الان می‌رن پیش روانشناس برای مثبت‌اندیشی. یه همچین مثالیم واسه بدبختی کشیدن زد که یادم نیست! کلا می گفت ادما اومده‌‌ن تا سختی بکشن. به هر نحوی. به اون زنده‌ن. نتیجه‌ش مهم نیست. باید به چالش کشیده شی تا روحت تازه بمونه. واسه اینه که هروقت می‌خوری زمین، پا می‌‌شی و بازم می‌دویی. حتی بدون این که خودت بفهمی. هر کی م که شکست می خوره، تا یه مدتی، گیجه که ازین جا به بعد دیگه چرا باید برا هدفای بعدیش زور بزنه؟ از کجا معلوم که اونا بشن؟ خب مسئله اینه که اگه این کارو نکنه چی کار کنه؟! زور زدن تو خونشه :)) دیر یا زود، فراموش می کنه، یه انگیزه/نیاز جدید میفته تو وجودش یا خودش میفته تو یه جوّی که وادارش می کنه به دویدن، و می دوئه. بازم. مث خر می دوئه. به همین برکت =))


حالا از اون ور بوم هم نباید افتاد؛ برده‌ی هدف که نباید شد.

دوییدن، شرط زنده موندنه. فارغ از ماهیت مقصد.


  • M //



Crashing, hit a wall
Right now I need a miracle
Hurry up now, I need a miracle

Stranded, reaching out
I call your name but you're not around
...I say your name but you're not around


Don't let me down - Joy Williams


از دیروز افتاده تو دهنم و ازون اهنگاست که یادآور هیچی و هیشکی نیست، تخیلات و توهماتم رو پرورش می‌ده و باعث می‌شه بی‌خود و بی‌جهت به وجد بیام.

اوضاع هم دیگه داره تا حد خوبی تحت کنترل قرار می‌گیره و آرامش به خانه‌ها بر‌می‌گرده. همین دیگه. راضیم.

این دو تا هم در درجات بعدی دائما تو مغزم پخش می‌شن:
Habits - Maria Mena
Yarom bia - kiosk

امروز تو اتوبوس داشتم فک می‌کردم که چقد دلم می‌خواست از مهر می‌رفتم دانشگاه. بچه ای که ۱۱ سال پروروندم دیگه بزرگ شده و باید به دنیا بیاد ؛ تو مدرسه جاش تنگه :|
الان ینی می تونیم نتیجه بگیریم که سال کنکور مثل ماه آخر حاملگی خواهد بود !
ادامه‌ مطلب به علت وفور خزعبلات سانسور شد.
  • M //



دلم می‌خواست شهریور رو تعطیل می‌کردم و می‌رفتم سفر. خب حداقل یه هفته‌ش رو. و ترجیحا تنهایی. یا با یه(سری) ادم جدید. قطعا باید یه بار تجربه کنم سفر تنهایی رو. یه بارِ نه چندان دور. تا امروز چند ماه بود که به نظرم ارامش‌بخش ترین چیزی بود که می‌تونست حالمو یه جورِ دیگه ای خوب کنه. ولی امروز که داشتم بهش فک می‌کردم ترسیدم که اگه شیشصد کیلومتر دورتر از خونه، حوصله‌م شروع کرد به سر رفتن چی! ینی اونقدی که فک می‌کردم برام جذاب نبود... این شد که به فکر یه همسفر افتادم. ولی واقعا ایده ای ندارم کی حاضر می‌شه همچین کاری کنه باهام :)) حداقل در این برهه زمانی. واقعا خدا باید از آسمون بفرستدت.
در همین حین یه لیستم درست کردم از جاهایی که می‌خوام برم. حتی اگه هیییچ مشکل سیاسی و اجتماعی و عوارض خروج از کشور و دلار و کوفت و زهرماری هم وجود نداشت من ترجیح می‌دادم از ایران شروع کنم گشت و گذارمو.

اولین نسخه لیست که امروز نوشتم اینه. قطعا به‌روز می‌شه تو پستای بعدی.

- هرچی کوه و کمره که رواله برا کوهنوردی.
از کوهای دم دست تهران خسته شدم. توچال و دربند اینا منظورمه. کاش جایی غیر از دماوند می‌شناختم ._. و کاش یه سری آشنای این کاره داشتم .___. قطعا بابا بلده جاشو ولی خب به گروهی نیاز دارم که بشه همراه شد باهاش.
- دریاچه گهر، تنگه شیرز، کلن سرسبزیاش : لرستان
- هرمز. مگه کلش چقده!
- تنگه چاه‌کوه : قشم
- اون منطقه اطراف ارامگاه خالد نبی : فک کنم نزدیک گنبدکاووس بود. دم مرز. عکساش واقعننن جذابن. نمی‌دونم چقد شبیه‌شون خواهد بود.
- چابهار، دَرَک( اسم شهره!)، و کلن اون حوالی : سیستان و بلوچستان

- فیلبند!

در وهله اول هم تجهیزاتمو باید کامل کنم برا طبیعت گردی و کمپینگ. کیسه خواب مثلا :-؟
وسایل کمپینگ بابا رو هم فک‌ کنم بشه حساب کرد روش. ولی برا تنهایی رفتن قطعا از شهرا شروع می‌کنم تا طبیعت. شیراز مثلا. یا اصفهان. کاش دوستی اشنایی چیزی بود می‌شد رفت اونجا دیدش. از وقتی فهمیدم تو ایرانم هاستل داریم از لحاظ شب کجا خوابیدن خیالم راحت شد. ولی هنوزم مطمئن نیستم خانواده چه ری‌اکشنی خواهند داشت وقتی ببینن واقعا دارم می‌رم. تا حالا یکی دو بار مطرح کردم و این‌جوری بودن که حالا چرا تنها!


چون یه آرامشی داره که لازم دارم. یه جورِ دیگه ای حال می‌ده اصن. و چون آدمی نمی‌شناسم در حال حاضر که دلم بخواد باهاش همسفر شم. و متقابل باشه این قضیه.



  • M //


از وقتی نتایجو دیدم و اونی که می‌خواستم نبود، کم نگشتم دنبال حرفای ادمایی که برا افرادی تو استیت خودم زده باشن و در دسترس باشه. قطعا تعداد ادمایی که می خواستن ولی قبول نشدن، تو این سالا، کم نبوده. ولی کل چیزی که من پیدا کردم چند تا پست تو شاززز بود. اینو می ذارم اینجا برای یکی مث خودم در اینده. شاید بعدا به درد کسی خورد. حتی شده در حد همدردی و یه حسِ "منم همین طور".
قرار نیست نبودن اسمم تو اون لیست رو گنده کنم، بحث المپیاد و غیر المپیاد نیست، هرکسی ممکنه سر هرچیزی زور بزنه و نشه. تنها مشکل من، گنگ بودنشه و این که دو هفته س دارم بهش فک می‌کنم و هنوزم نمی‌فهمم چرا نشد. و وقتی چیزی رو نمی‌فهمم یا یه سوال بی جواب تازه برام ایجاد می‌شه، مخم هر لحظه و هر جایی که گیرش بیاد شروع می‌کنه بهش فکر کردن.
نمی‌تونم فرض کنم بدشانسی بوده، چون باورم نمی‌شه که انننقد ادم بدشانسی باشم. حتی اگه باشم، این احتمالم می‌دم که یه دلیلی داشته و من تو جهل مرکبم نسبت بهش، یا تمام این مدت یه مشکلی بوده که من خبر نداشتم؛ این اذیت کننده س. مشکلاتی وجود داشتن و با این که منشاءشون من نبودم، سعی در درست کردنشون هم داشتم، ولی حتی اگه قرار بود یه جایی گند بزنن تو نتیجه، من خیلی جلوتر می دیدم اون جارو. اگه برگردم ۲ ماه قبل مرحله دو بازم همون کارارو می کنم و بعید می دونم مرحله دو رو خیلی بهتر از اون می‌دادم. هم قبل امتحان هم بعد امتحان واقعا اوکی بودم از نظر روحی. اینا باعث می‌شن حسِ تو جهل مرکب بودنم تقویت شه :-"
ولی خب واقعیت اینه که حس می‌کنم بازم باید رد شد و بیشتر از این درگیرش نشد. اگه جهل مرکبیم هست، امیدوارم بعدا در بیام ازش. کارِ دیگه ای هم نمی‌تونم بکنم در واقع. مگه این که برم سر خیابون وایسم، مسئله رو رو مقوا بنویسم و نگهش دارم بالای سرم. در اون صورتم مردم - در خوش‌بینانه‌ترین حالت - برام پول بریزن.
حس می‌کنم به اندازه کافی با ادما حرف نزدم راجع بش. ینی همینقدی که تا الان زدم،  فایده ای اونقد که باید نداشته. کاش اونی که می‌تونست، خودش میومد، جای این که من برم و طرف مقابلمم ندونه چی بگه یا بدتر گند بزنه توش.
یه گزینه دیگه هم هست،
و اگه داشتم تست می‌زدم، قطعا اونو می‌زدم:
ذهنم چیز دیگه ای نداره درگیرش شه، یا نمی‌خواد (مثلا کنکور!) ، نشسته همه چیو زیر سوال می‌بره و دنبال دلیل برا این می‌گرده. در حالی که این یه اتفاق رندم بوده و هیچ دلیل خاصی نداره. بابا اون یه تست غلطت درست می‌شد قبول بودی دیگه. شیت هپنز. وای سو سیریس؟ رها کن. برو بعدی.
* سعی می‌کنه به این فک نکنه که به هر حال ۸۰ نفر ازش بهتر داده بودن امتحانو و همچین انتظاری نداشته. انتظار نداشته که اون مشکلا انننقد فاصله انداخته بوده باشن. *

خب، برا الان فقط یه چیز می‌مونه.
من تو این سه سال، بیشتر از این که یاد بگیرم مسئله المپیاد حل کنم، زندگی یاد گرفتم. کلیشه نمی‌گم، مسیر انقدی منو له کرد تو خودش که این‌جوری تموم شدنِ تهش، له نکنه. ذهنم درگیر هست، مشقامو خوب نمی‌نویسم، ولی خودمو نباختم.
سه سال گذشت و وقتایی که خوش می‌گذشت، عمیییقا خوش می‌گذشت. به پوچی رسیدم توش و کم ناامید نشدم توش. همونقد عمیق. کم بی توجهی و بی تفاوتی ندیدم از ادما.. ولی تو اوج حسای گندش، خیلی یاد داد بهم. این اخری هم مونده بود تو گلوش. مث این که راه دیگه‌ای نداشت واسه یاد دادنش :))

"لبخند بزن، فردا روز بدتری ست."


  • M //