کوه ها شعر مرا میخوانند
در من این شعلۀ عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز - که چه؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی یا غرق غرور؟
سینه ام آئینه ای ست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
آشیانِ تُهی دستِ مرا
مرغ دستان تو پُر می سازند
آه مگذار، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه ...
با تو اکنون چه فراموشیها؛
با من اکنون چه نشستنها، خاموشی هاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند …
حمید مصدق
(یه تیکهای و از اون وسط کات کرده بودم. عشقولانه بود به فازم نمیخورد :)) دیگه حس کردم زشت شد، برگردوندم)
- ۹۷/۰۹/۲۴