- ۰ نظر
- ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۰:۱۱
نمیدونم این حس کمال گرایی دقیقا از کجا میاد؟
از سمپاد؟ بعید میدونم. شاید تقویت کرده باشه این حس رو. یعنی مثلا بهت تلقین کنه که باید بهتر از بقیه عمل کنی چون تا حالا این طور بوده - که غلط ترین تلقینه و این طور نیست - ولی من یادم میاد دبستانم رو. اونجا هم همین بودم.
نمیدونم چقد خوبه اصن این حس. نمیدونم این که دارم در مورد کنکور مهارش میکنم اتفاق خوبیه یا بد. مثلا چهجوری؟ مثلا به داغون ترین دانشگاه هایی که ممکنه قبول شم فک میکنم و میبینم میشه باهاش کنار اومد یا نه. حالا این در کل که کار بدی نیست، به هر حال ادم باید برد تابعی که واردش میشه رو بررسی کرده باشه قبل ورود! حالا کنکور ورودش زورکی بود، من توی تابع دارم بررسی میکنم خروجیارو. و خب تابع زندگی َم تابع باحالیه ها. ورودیش دست خودت نیست. یعنی مثلا معلول متولد میشی. ولی خروجیش رو میتونی دست کاری کنی. ضابطه ای نداره. کدشو نمیتونی بزنی :))
راستش، هنوز درک نمیکنم دانشگاه چقدر تاثیر داره تو ایندهم. ممکنه جلوی چیزی رو بگیره؟ عقب بندازدش؟ یا اونقد ضدحال و دور از انتظار باشه که همه چیو ببازم، هدفامو ببوسم بذارم کنار؟ یا هی لِوِلشون رو بیارم پایین و پایین تر؟ خب اره میتونه. حالا ممکنه من در این حد جای داغونی قبول شم؟ پوف. بیا خروجی رو از اون ورا دور کنیم. یاد حرف ح.ب. میافتم که می گفت مواظب باش آرزوهاتو ندزدن. دزدِ آرزو زیاد شده! از این بگذریم، باید از این بترسم که برم دانشگاهی که هیچ ادمی همفکر من توش نیست؟ هم تلاش با من؟ هم انگیزه؟ و این بار هم اونا بیشترن و منم تبدیل به یکی از اونا میشم؟ مثل اتفاقی که تو المپیاد افتاد؟ دقیقا از چیش میترسی؟ چرا لزوما تو توی استیت بهتری هستی نسبت به اونا؟ مثلا چون معتاد نیستی و ورزش میکنی؟ چون بلدی بجنگی و اونا بلد نیستن و تو نابلد میشی؟ یا دیگه چیزی برا جنگیدن نمیبینی؟
خب نظرت راجع به این فکت بنیادین چیه؟ "هیشکی از میانگین اطرافیان خودش فراتر نمیره" * میشه آدمای دانشگاه رو جزو اطرافیان محسوب نکرد؟
برا اون فکته مثال نقضی ندارم. تجربی بهم ثابت شده. منطقی نه. و اگه بخوام به تجربه ها اکتفا کنم برای ادامه زندگی، باید برم بمیرم! پس دارم به چی اکتفا میکنم؟
ع.ف. یه بار تو کانال تلگرامش یه چیزی نوشته بود راجع به آزمایش آبنبات. (گوگل کنید، stanford marshmallow experiment ) میگفت یه استادی تو استنفورد میاد یه سری بچه فسقله (4-5 ساله) رو جمع میکنه تو یه اتاق، به هر کدوم یه آبنبات میده. میگه من یه ربع دیگه بر میگردم، هر کی نخورده بود آبنباتشو، یکی دیگه هم بهش میدم. خلاصه. برمیگرده و یه سری خوردهن، یه سری نه. تا چندین سال بعد، پیِ اون بچه ها رو میگیره و تهش به این نتیجه میرسه که اونایی که ابنباتو نگه داشتن و یکی دیگه گرفتن، نسبتا زندگی بهتری ساختن برا خودشون، از نظر تحصیلات، درآمد، کیفیت روابط و اینا. و این یه تواناییه که از اول تو بعضیا هست، تو بعضیا نیست، که میتونن حواسشونو از آبنبات پرت کنن، از سود آنی بگذرن تا به سود بزرگتر و پایدارتر برسن. بعد یه یارویی، میاد همون کارو انجام میده رو یه سری بچه دیگه، منتها بعد یه ربع که برمیگرده، به اونایی که نخورده بودن و منتظر بودن، آبنبات دیگه ای نمیده! میزنه زیرش. بعد، دوباره این آزمایشو تکرار میکنه، و این دفعه تعداد خییییلی کمتری بازم آبنیات رو نگه میدارن و نمیخورن! و مُشتی میزنه تو دهن استاد اولی، که دیدی، اینا همه ش به تجربه س. توانایی کیلو چند!
نمیدونم. عجیبه. هر اتفاق تو زندگی ما نتیجه یه تصمیمه. بعضی وقتا ما اون تصمیمو میگیریم. و هر تصمیم جدیدی که میگیریم، متاثر از تصمیم های قبلی ایه که گرفتیم یا برامون گرفتهن و نتیجه ش رو دیدیم. چیزایی که گذشتهمون رو تشکیل میدن و منِ الان، حاصل عبور از اونام. اون تصمیم قبلیا هم همین طوری بودن، متاثر از قبلیاشون... هر دفعه (حتی ناخودآگاه) تحلیل میکنی و میگی خب اون دفعه(ها) چی شد؟ اها. پس الان این کارو بکنم. اصن چیز دیگه ای هم نداری بخوای بهش فک کنی و تو تصمیمتت تاثیرش بدی. حتی مثلا تصمیم بگیری طرز فکرتو عوض کنی یا یه جور دیگه نگاه کنی به مسئله، یا محیط زندگیتو، اطرافیانتو، هرچی، بازم همه چی در گذشته طوری پیش رفته که تو الان این تصمیمو بگیری! خودتون فک کنید بهش... عمیق تر. یعنی تنها چیزی که میتونه این روندو به هم بزنه و یه چیز جدید به نتایج قبلی اضافه کنه، تصمیماییه که ما نمیگیریم و اتفاقاتی که دست ما نبوده! و البته، خلقتمون. ینی مقادیر اولیه ورودی؛ هوش؟ ساختار مغز؟ هورمون ها؟ قیافه؟ توانایی پرت کردن حواس از آبنبات های زندگی؟ :))
خب این یعنی ما عملا دست خودمون نیستیم! ما مجموعه ای از اتفاقات بیرونی ایم که اون طور که مغزمون بلد بوده و بدنمون کشیده تحلیلشون کردیم برای تصمیمایی که خودمون میتونیم بگیریم! ینی اگه موقعی که به دنیا اومدی، جای یه سری سلول از مغز تو، یه سری سلول از مغز یکی دیگه رو میذاشتن، الان هیچی شبیه اینی که هست نبود! یا حتی هر عضو دیگه ای... چون پایه استقرا برقرار نمیشه :)) حکم اینه که ما دست خودمون نیستیم، همه تصمیم ها بر اساس چیزاییه که دست ما نیست؛ اولین تصمیممون هم کاملا به خلقت ما و تصمیمای خارج از کنترل ما بر میگرده. پس دست ما نیست و پایه ثابت میشه. گام: فرض میکنیم تا n-1 امین تصمیمی که تا الان گرفتیم، هیچی دست ما نبوده. این وسط یه سری اتفاق خارجی افتاده یا یه سری تصمیم برای ما گرفته شده که دست ما نبوده. تصمیم الانمون هم بر اساس تجربه ها و تصمیم های قبلیه و روشی که مغز ما تحلیل و ازش نتیجه گیری میکنه. طبق فرض استقرا اون تصمیما دست ما نبودن. مغزمونم که ما نیافریدیم. ما هورمون هامون رو نریختیم تو خودمون. پس این تصمیم هم دست ما نیست. و حکم ثابت میشه!
همیشه راجع به این فکت که "سرنوشت ادما از اول رقم خورده" این جوری بودم که خب بدیهیه که چرته! ولی الان... :))
مگه داریم؟ :)) این همه ادعا و خود شاخ پنداری و قضاوت و حسادت و برتری کجا میره اون وقت؟ از کجا میاد اصن؟! اتفاقات رندم؟! رسما بی معنی میشن. کی پاسخگوست؟
نمیدانم.
باگ یافتید، در جریان بذاریدم. من میرم برگامو جمع کنم :))
* راجع به این حرف خواهم زد!
به قول م.خ. که حقیقتا هم مخی بود واسه خودش،
این حرفایی که نمیزنیم رو تهش یه جا اَزَمون تحویل میگیرن دیگه؟ تا ابد که نمیمونه تو دلمون؟
(قَ قَ) [ ع . قهقری ] (اِ.) به عقب برگشتن ، بازگشتن
فک کنم از اون استقراها بود که یه گااام گنننده بر می داشتی، مث دو به توان کا، بعد واسه وسطیاش یه دونه یه دونه می تونستی حذف کنی از اون چیز گنده هه که ساخته بودی. بر می گشتی عقب.
هه. یکی از نظریه هایی که در مورد هدف گذاری وجود داره با این کار می کنه! همون که می گه اگه می خوای به یه لِوِلی برسی، باید چند لِوِل بالاترشو بذاری هدفت. البته تو اون، به اون هدف بالاییه نمی رسیم. صرفا توهمشو می زنیم :)) خب هیچی. فیل.
* فلش بک به هشت ماه پیش، نیم ساعتی که توسط ا و ه بازجویی شدم، بحث هدف المپیاد بود، گفتم مثلا برم دوره، ه گفت هدفت این باشه، مرحله دو هم قبول نمی شی :)) *
این بند 2 روز بعد پاک شد. خلاصه ش این بود که گوشیم رو تحریم کردم و 1 هفته س ندیدمش.
از 31 شهریور بگم که 4 صب پاشدم رفتم کوه. سر راه دیبارم برداشتم. سر ناهار دل آرا هم ملحق شد. رفتیم شهربازی :| بسته بود :| رفتیم پیست دوچرخه، دل آرا نصف پیست رو دنبال من و دیبا راه اومد چون بلد نبود دوچرخه برونه و اونجا هم خلوت بود نمیخواست تنها بشینه. هاهاها :دی :-شیطان. بعدش دوباره رفتیم شهربازی. یه چیزی سوار شدیم به اسم سقوط ازاد، هر وقت یادم میاد حس کابوس دارم بهش =)) ینی باورم نمیشه واقعا سوار شدم اونو. خدایا :| از ارتفاع 85 متری ولت کنن پایین؟؟؟ =| اپیلاسیون شدیم خلاصه. تو شهربازی فهمیدم از مردن نمیترسم، از نمردن میترسم =)) ینی ترجیح می دم بمیرم تا این که تا اخر عمر فلج شم. منطقیه دیگه. حداقل الان هست. خلاصه. شبم رفتیم خونه دل آرا. طبق آمار گوشیم (رحمت الله علیه) 25 کیلومتر راه رفتیم اون روز. تا سه روز بعد هر قدمم یک آه و ناله در پی داشت.
از اول مهر بگم که تنها پوینت مثبتش "آخرین" بودنش بود. همههه اومده بودن مدرسه. ینی اونایی که دوره بودن هم. حتی ساحل هم نشسته بود سر کلاس. حس عجیبی بود. حتی عجیب بودنش هم عجیب بود. من که می دونستم کاملا ممکنه این صحنه رو ببینم. و سر این کلاس با این ادما بشینم. ولی خدایی نه همه شون! شاید هیچ وقت واقعا نپذیرفته بودمش. شایدم اگه خودم رفته بودم دوره، این حس رو نداشتم. لعنتی. یک نفر، یک نفر رو پیدا نمی کنم که شرایط این مسیر سه ساله م رو بدونه یا بشه بهش گفت، و برام روشن کنه نقاط مبهمشو. بدون این که طرفِ کسی رو بگیره. بدون این که خودش رو خالی کنه با حرفاش. واقعا جواب داشته باشه برا سوالام. یکی تو مایه های اقای اسدی، ولی اقای اسدی نه! چون...
پوف. باز داری به قهقهرا می ری. (این یه نوع استقرا نبود؟ :/ :-")
دلیلش رو می دونی دیگه. بپذیر. رها کن.
life is bigger
.than this
می خواستم کل این بند اخر رو پاک کنم، فکرای منفی و بعضا چرندمو حداقل ثبت نکنم، و جاش این شعرو بنویسم:
چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست چون هست به هرچه هست، نقصان و شکست
انگار که هرچه هست، در عالم نیست پندار که هرچه نیست، در عالم هست
ولی نکردم. کار غلط رو انجام دادم. چیز جدیدی نیست که.